اقبال لاهوری:سبز بادا خاک پاک شافعی عالمی سر خوش ز تاک شافعی
❈۱❈
سبز بادا خاک پاک شافعی
عالمی سر خوش ز تاک شافعی
فکر او کوکب ز گردون چیده است
سیف بران وقت را نامیده است
❈۲❈
من چه گویم سر این شمشیر چیست
آب او سرمایه دار از زندگیست
صاحبش بالاتر از امید و بیم
دست او بیضا تر از دست کلیم
❈۳❈
سنگ از یک ضربت او تر شود
بحر از محرومی نم بر شود
در کف موسی همین شمشیر بود
کار او بالاتر از تدبیر بود
❈۴❈
سینه ی دریای احمر چاک کرد
قلزمی را خشک مثل خاک کرد
پنجه ی حیدر که خیبر گیر بود
قوت او از همین شمشیر بود
❈۵❈
گردش گردون گردان دیدنی است
انقلاب روز و شب فهمیدنی است
ای اسیر دوش و فردا در نگر
در دل خود عالم دیگر نگر
❈۶❈
در گل خود تخم ظلمت کاشتی
وقت را مثل خطی پنداشتی
باز با پیمانه ی لیل و نهار
فکر تو پیمود طول روزگار
❈۷❈
ساختی این رشته را زنار دوش
گشته ئی مثل بتان باطل فروش
کیمیا بودی و مشت گل شدی
سر حق زائیدی و باطل شدی
❈۸❈
مسلمی؟ آزاد این زنار باش
شمع بزم ملت احرار باش
تو که از اصل زمان آگه نه ئی
از حیات جاودان آگه نه ئی
❈۹❈
تا کجا در روز و شب باشی اسیر
رمز وقت از «لی مع الله» یاد گیر
این و آن پیداست از رفتار وقت
زندگی سریست از اسرار وقت
❈۱۰❈
اصل وقت از گردش خورشید نیست
وقت جاوید است و خور جاوید نیست
عیش و غم عاشور و هم عید است وقت
سر تاب ماه و خورشید است وقت
❈۱۱❈
وقت را مثل مکان گسترده ئی
امتیاز دوش و فردا کرده ئی
ای چو بو رم کرده از بستان خویش
ساختی از دست خود زندان خویش
❈۱۲❈
وقت ما کو اول و آخر ندید
از خیابان ضمیر ما دمید
زنده از عرفان اصلش زنده تر
هستی او از سحر تابنده تر
❈۱۳❈
زندگی از دهر و دهر از زندگی است
«لاتسبوالدهر» فرمان نبی است
نکته ای می گویمت روشن چو در
تا شناسی امتیاز عبد و حر
❈۱۴❈
عبد گردد یاوه در لیل و نهار
در دل حر یاوه گردد روزگار
عبد از ایام می باند کفن
روز و شب را می تند بر خویشتن
❈۱۵❈
مرد حر خود را ز گل بر می کند
خویش را بر روزگاران می تند
عبد چون طایر بدام صبح و شام
لذت پرواز بر جانش حرام
❈۱۶❈
سینه ی آزاده ی چابک نفس
طایر ایام را گردد قفس
عبد را تحصیل حاصل فطرت است
واردات جان او بی ندرت است
❈۱۷❈
از گران خیزی مقام او همان
ناله های صبح و شام او همان
دمبدم نو آفرینی کار حر
نغمه پیهم تازه ریزد تار حر
❈۱۸❈
فطرتش زحمت کش تکرار نیست
جاده ی او حلقه ی پرگار نیست
عبد را ایام زنجیر است و بس
بر لب او حرف تقدیر است و بس
❈۱۹❈
همت حر با قضا گردد مشیر
حادثات از دست او صورت پذیر
رفته و آینده در موجود او
دیرها آسوده اندر زود او
❈۲۰❈
آمد از صوت و صدا پاک این سخن
در نمی آید به ادراک این سخن
گفتم و حرفم ز معنی شرمسار
شکوه ی معنی که با حرفم چه کار
❈۲۱❈
زنده معنی چون به حرف آمد بمرد
از نفس های تو نار او فسرد
نکته ی غیب و حضور اندر دل است
رمز ایام و مرور اندر دل است
❈۲۲❈
نغمه ی خاموش دارد ساز وقت
غوطه در دل زن که بینی راز وقت
یاد ایامی که سیف روزگار
با توانا دستی ما بود یار
❈۲۳❈
تخم دین در کشت دلها کاشتیم
پرده از رخسار حق برداشتیم
ناخن ما عقده ی دنیا گشاد
بخت این خاک از سجود ما گشاد
❈۲۴❈
از خم حق باده ی گلگون زدیم
بر کهن میخانه ها شبخون زدیم
ای می دیرینه در مینای تو
شیشه آب از گرمی صهبای تو
❈۲۵❈
از غرور و نخوت و کبر و منی
طعنه بر ناداری ما میزنی
جام ما هم زیب محفل بوده است
سینه ی ما صاحب دل بوده است
❈۲۶❈
عصر نو از جلوه ها آراسته
از غبار پای ما برخاسته
کشت حق سیراب گشت از خون ما
حق پرستان جهان ممنون ما
❈۲۷❈
عالم از ما صاحب تکبیر شد
از گل ما کعبه ها تعمیر شد
حرف اقرأ حق بما تعلیم کرد
رزق خویش از دست ما تقسیم کرد
❈۲۸❈
گرچه رفت از دست ما تاج و نگین
ما گدایان را بچشم کم مبین
در نگاه تو زیان کاریم ما
کهنه پنداریم ما ، خواریم ما
❈۲۹❈
اعتبار از لااله داریم ما
هر دو عالم را نگه داریم ما
از غم امروز و فردا رسته ایم
با کسی عهد محبت بسته ایم
❈۳۰❈
در دل حق سر مکنونیم ما
وارث موسی و هارونیم ما
مهر و مه روشن ز تاب ما هنوز
برقها دارد سحاب ما هنوز
❈۳۱❈
ذات ما آئینهٔ ذات حق است
هستی مسلم ز آیات حق است
کامنت ها