اقبال لاهوری:نیست در خشک و تر بیشهٔ من کوتاهی چوب هر نخل که منبر نشود دارکنم
❈۱❈
نیست در خشک و تر بیشهٔ من کوتاهی
چوب هر نخل که منبر نشود دارکنم
نظیری نیشابوری
راه شب چون مهر عالمتاب زد
❈۲❈
گریهٔ من بر رخ گل ، آب زد
اشک من از چشم نرگس خواب شست
سبزه از هنگامه ام بیدار رست
باغبان زور کلامم آزمود
❈۳❈
مصرعی کارید و شمشیری درود
در چمن جز دانهٔ اشکم نکشت
تار افغانم به پود باغ رشت
ذره ام مهر منیر آن من است
❈۴❈
صد سحر اندر گریبان من است
خاک من روشن تر از جام جم است
محرم از نازادهای عالم است
فکرم ن هو سر فتراک بست
❈۵❈
کو هنوز از نیستی بیرون نجست
سبزه ناروئیده زیب گلشنم
گل بشاخ اندر نهان در دامنم
محفل رامشگری برهم زدم
❈۶❈
زخمه بر تار رگ عالم زدم
بسکه عود فطرتم نادر نوا ست
هم نشین از نغمه ام نا آشنا ست
در جهان خورشید نوزائیده ام
❈۷❈
رسم و ئین فلک نادیده ام
رم ندیده انجم از تابم هنوز
هست نا آشفته سیمابم هنوز
بحر از رقص ضیایم بی نصیب
❈۸❈
کوه از رنگ حنایم بی نصیب
خوگر من نیست چشم هست و بود
لرزه بر تن خیزم از بیم نمود
بامم از خاور رسید و شب شکست
❈۹❈
شبنم نو برگل عالم نشست
انتظار صبح خیزان می کشم
ای خوشا زرتشتیان آتشم
نغمه ام ، از زخمه بی پرواستم
❈۱۰❈
من نوای شاعر فرداستم
عصر من دانندهٔ اسرار نیست
یوسف من بهر این بازار نیست
ناامید استم ز یاران قدیم
❈۱۱❈
طور من سوزد که می آید کلیم
قلزم یاران چو شبنم بی خروش
شبنم من مثل یم طوفان بدوش
نغمه ی من از جهان دیگر است
❈۱۲❈
این جرس را کاروان دیگر است
ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد
چشم خود بر بست و چشم ما گشاد
رخت باز از نیستی بیرون کشید
❈۱۳❈
چون گل از خاک مزار خود دمید
کاروان ها گرچه زین صحرا گذشت
مثل گام ناقه کم غوغا گذشت
عاشقم ، فریاد ، ایمان من است
❈۱۴❈
شور حشر از پیش خیزان من است
نغمه ام ز اندازهٔ تار است بیش
من نترسم از شکست عود خویش
قطره از سیلاب من بیگانه به
❈۱۵❈
قلزم از شوب او دیوانه به
در نمی گنجد بجو عمان من
بحرها باید پی طوفان من
غنچه کز بالیدگی گلشن نشد
❈۱۶❈
در خور ابر بهار من نشد
برقها خوابیده در جان من است
کوه و صحرا باب جولان من است
پنجه کن با بحرم ار صحراستی
❈۱۷❈
برق من در گیر اگر سیناستی
چشمهٔ حیوان براتم کرده اند
محرم راز حیاتم کرده اند
ذره از سوز نوایم زنده گشت
❈۱۸❈
پر گشود و کرمک تابنده گشت
هیچکس ، رازی که من گویم ، نگفت
همچو فکر من در معنی نسفت
سر عیش جاودان خواهی بیا
❈۱۹❈
هم زمین ، هم آسمان خواهی بیا
پیر گردون بامن این اسرار گفت
از ندیمان رازها نتوان نهفت
ساقیا برخیز و می در جام کن
❈۲۰❈
محو از دل کاوش ایام کن
شعله ی بی که اصلش زمزم است
گر گدا باشد پرستارش جم است
می کند اندیشه را هشیار تر
❈۲۱❈
دیده ی بیدار را بیدار تر
اعتبار کوه بخشد کاه را
قوت شیران دهد روباه را
خاک را اوج ثریا میدهد
❈۲۲❈
قطره را پهنای دریا میدهد
خامشی را شورش محشر کند
پای کبک از خون باز احمر کند
خیز و در جامم شراب ناب ریز
❈۲۳❈
بر شب اندیشه ام مهتاب ریز
تا سوی منزل کشم واره را
ذوق بیتابی دهم نظاره را
گرم رو از جستجوی نو شوم
❈۲۴❈
روشناس رزوی نو شوم
چشم اهل ذوق را مردم شوم
چون صدا در گوش عالم گم شوم
قیمت جنس سخن بالا کنم
❈۲۵❈
ب چشم خویش در کالاکنم
باز بر خوانم ز فیض پیر روم
دفتر سر بسته اسرار علوم
جان او از شعله ها سرمایه دار
❈۲۶❈
من فروغ یک نفس مثل شرار
شمع سوزان تاخت بر پروانه ام
باده شبخون ریخت بر پیمانه ام
پیر رومی خاک را اکسیر کرد
❈۲۷❈
از غبارم جلوه ها تعمیر کرد
ذره از خاک بیابان رخت بست
تا شعاع فتاب رد بدست
موجم و در بحر او منزل کنم
❈۲۸❈
تا در تابنده ئی حاصل کنم
من که مستی ها ز صهبایش کنم
زندگانی از نفس هایش کنم
شب دل من مایل فریاد بود
❈۲۹❈
خامشی از «یا ربم» باد بود
شکوه شوب غم دوران بدم
از تهی پیمانگی نالان بةدم
این قدر نظاره ام بیتاب شد
❈۳۰❈
بال و پر بشکست و خر خواب شد
روی خود بنمود پیر حق سرشت
کو بحرف پهلوی قر ن نوشت
گفت «ای دیوانه ی ارباب عشق
❈۳۱❈
جرعه ئی گیر از شراب ناب عشق
بر جگر هنگامه ی محشر بزن
شیشه بر سر ، دیده بر نشتر بزن
خنده را سرمایه ی صد ناله ساز
❈۳۲❈
اشک خونین را جگر پرکاله ساز
تا بکی چون غنچه می باشی خموش
نکهت خود را چو گل ارزان فروش
در گره هنگامه داری چون سپند
❈۳۳❈
محمل خود بر سر تش به بند
چون جرس خر ز هر جزو بدن
ناله ی خاموش را بیرون فکن
تش استی بزم عالم بر فروز
❈۳۴❈
دیگران را هم ز سوز خود بسوز
فاش گو اسرار پیر می فروش
موج می شو کسوت مینا بپوش
سنگ شو آئینهٔ اندیشه را
❈۳۵❈
بر سر بازار بشکن شیشه را
از نیستان همچو نی پیغام ده
قیس را از قوم «حی» پیغام ده
ناله را انداز نو ایجاد کن
❈۳۶❈
بزم را از های و هو باد کن
خیز و جان نو بده هر زنده را
از «قم» خود زنده تر کن زنده را
خیز و پا بر جاده ی دیگر بنه
❈۳۷❈
جوش سودای کهن از سر بنه
شنای لذت گفتار شو
ای درای کاروان بیدار شو»
زین سخن تش به پیراهن شدم
❈۳۸❈
مثل نی هنگامه بستن شدم
چون نوا از تار خود برخاستم
جنتی از بهر گوش راستم
بر گرفتم پرده از راز خودی
❈۳۹❈
وا نمودم سر اعجاز خودی
بود نقش هستیم انگاره ئی
نا قبولی ، ناکسی ، ناکاره ئی
عشق سوهان زد مرا ، دم شدم
❈۴۰❈
عالم کیف و کم عالم شدم
حرکت اعصاب گردون دیده ام
در رگ مه گردش خون دیده ام
بهر انسان چشم من شبها گریست
❈۴۱❈
تا دریدم پرده ی اسرار زیست
از درون کارگاه ممکنات
بر کشیدم سر تقویم حیات
من که این شب را چو مه راستم
❈۴۲❈
گرد پای ملت بیضاستم
ملتی در باغ و راغ وازه اش
تش دلها سرود تازه اش
ذره کشت و فتاب انبار کرد
❈۴۳❈
خرمن از صد رومی و عطار کرد
آه گرمم ، رخت بر گردون کشم
گرچه دودم از تبار آتشم
خامه ام از همت فکر بلند
❈۴۴❈
راز این نه پرده در صحرا فکند
قطره تا همپایه ی دریا شود
ذره از بالیدگی صحرا شود
شاعری زین مثنوی مقصود نیست
❈۴۵❈
بت پرستی ، بت گری مقصود نیست
هندیم از پارسی بیگانه ام
ماه نو باشم تهی پیمانه ام
حسن انداز بیان از من مجو
❈۴۶❈
خوانسار و اصفهان از من مجو
گرچه هندی در عذوبت شکر است
طرز گفتار دری شیرین تر است
فکر من از جلوه اش مسحور گشت
❈۴۷❈
خامهٔ من شاخ نخل طور گشت
پارسی از رفعت اندیشه ام
در خورد با فطرت اندیشه ام
خرده بر مینا مگیر ای هوشمند
❈۴۸❈
دل بذوق خرده ی مینا به بند
کامنت ها