اقبال لاهوری:ای چو جان اندر وجود عالمی جان ما باشی و از ما می رمی
❈۱❈
ای چو جان اندر وجود عالمی
جان ما باشی و از ما می رمی
نغمه از فیض تو در عود حیات
موت در راه تو محسود حیات
❈۲❈
باز تسکین دل ناشاد شو
باز اندر سینه ها آباد شو
باز از ما خواه ننگ و نام را
پخته تر کن عاشقان خام را
❈۳❈
از مقدر شکوه ها داریم ما
نرخ تو بالا و ناداریم ما
از تهیدستان رخ زیبا مپوش
عشق سلمان و بلال ارزان فروش
❈۴❈
چشم بیخواب و دل بیتاب ده
باز ما را فطرت سیماب ده
آیتی بمنا ز آیات مبین
تا شود اعناق اعدا خاضعین
❈۵❈
کوه آتش خیز کن این کاه را
ز آتش ما سوز غیر الله را
رشته ی وحدت چو قوم از دست داد
صد گره بر روی کار ما فتاد
❈۶❈
ما پریشان در جهان چون اختریم
همدم و بیگانه از یکدیگریم
باز این اوراق را شیرازه کن
باز آئین محبت تازه کن
❈۷❈
باز ما را بر همان خدمت گمار
کار خود با عاشقان خود سپار
رهروان را منزل تسلیم بخش
قوت ایمان ابراهیم بخش
❈۸❈
عشق را از شغل لا آگاه کن
آشنای رمز الاالله کن
منکه بهر دیگران سوزم چو شمع
بزم خود را گریه آموزم چو شمع
❈۹❈
یارب آن اشکی که باشد دلفروز
بیقرار و مضطر و آرام سوز
کارمش در باغ و روید آتشی
از قبای لاله شوید آتشی
❈۱۰❈
دل بدوش و دیده بر فرداستم
در میان انجمن تنها ستم
«هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من»
❈۱۱❈
در جهان یارب ندیم من کجاست
نخل سینایم کلیم من کجاست
ظالمم بر خود ستم ها کرده ام
شعله ئی را در بغل پرورده ام
❈۱۲❈
شعله ئی غارت گر سامان هوش
آتشی افکنده در دامان هوش
عقل را دیوانگی آموخته
علم را سامان هستی سوخته
❈۱۳❈
آفتاب از سوز او گردون مقام
برقها اندر طواف او مدام
همچو شبنم دیده ی گریان شدم
تا امین آتش پنهان شدم
❈۱۴❈
شمع را سوز عیان آموختم
خود نهان از چشم عالم سوختم
شعله ها آخر ز هر مویم دمید
از رگ اندیشه ام آتش چکید
❈۱۵❈
عندلیبم از شرر ها دانه چید
نغمه ی آتش مزاجی آفرید
سینه ی عصر من از دل خالی است
می تپد مجنون که محمل خالی است
❈۱۶❈
شمع را تنها تپیدن سهل نیست
آه یک پروانه ی من اهل نیست
انتظار غمگساری تا کجا
جستجوی راز داری تا کجا
❈۱۷❈
ای ز رویت ماه و انجم مستنیر
آتش خود را ز جانم باز گیر
این امانت بازگیر از سینه ام
خار جوهر برکش از آئینه ام
❈۱۸❈
یا مرا یک همدم دیرینه ده
عشق عالم سوز را آئینه ده
موج در بحر است هم پهلوی موج
هست با همدم تپیدن خوی موج
❈۱۹❈
بر فلک کوکب ندیم کوکبست
ماه تابان سر بزانوی شب است
روز پهلوی شب یلدا زند
خویش را امروز بر فردا زند
❈۲۰❈
هستی جوئی بجوئی گم شود
موجه ی بادی ببوئی گم شود
هست در هر گوشه ی ویرانه رقص
می کند دیوانه با دیوانه رقص
❈۲۱❈
گرچه تو در ذات خود یکتاستی
عالمی از بهر خویش آراستی
من مثال لاله ی صحراستم
درمیان محفلی تنهاستم
❈۲۲❈
خواهم از لطف تو یاری همدمی
از رموز فطرت من محرمی
همدمی دیوانه ئی فرزانه ئی
از خیال این و آن بیگانه ئی
❈۲۳❈
تا بجان او سپارم هوی خویش
باز بینم در دل او روی خویش
سازم از مشت گل خود پیکرش
هم صنم او را شوم هم آزرش
کامنت ها