اقبال لاهوری:آن شنیدستی که در عهد قدیم گوسفندان در علف زاری مقیم
❈۱❈
آن شنیدستی که در عهد قدیم
گوسفندان در علف زاری مقیم
از وفور کاه نسل افزا بدند
فارغ از اندیشه ی اعدا بدند
❈۲❈
آخر از ناسازی تقدیر میش
گشت از تیر بلائی سینه ریش
شیر ها از بیشه سر بیرون زدند
بر علف زار بزان شبخون زدند
❈۳❈
جذب و استیلا شعار قوت است
فتح راز آشکار قوت است
شیر نر کوس شهنشاهی نواخت
میش را از حریت محروم ساخت
❈۴❈
بسکه از شیران نیاید جز شکار
سرخ شد از خون میش آن مرغزار
گوسفندی زیرکی فهمیده ئی
کهنه سالی گرگ باران دیده ئی
❈۵❈
تنگدل از روزگار قوم خویش
از ستمهای هژبران سینه ریش
شکوه ها از گردش تقدیر کرد
کار خود را محکم از تدبیر کرد
❈۶❈
بهر حفظ خویش مرد ناتوان
حیله ها جوید ز عقل کار دان
در غلامی از پی دفع ضرر
قوت تدبیر گردد تیز تر
❈۷❈
پخته چون گردد جنون انتقام
فتنه اندیشی کند عقل غلام
گفت با خود عقده ی ما مشکل است
قلزم غمهای ما بی ساحل است
❈۸❈
میش نتواند بزور از شیر رست
سیم ساعد ما و او پولاد دست
نیست ممکن کز کمال وعظ و پند
خوی گرگی آفریند گوسفند
❈۹❈
شیر نر را میش کردن ممکن است
غافلش از خویش کردن ممکن است
صاحب آوازه ی الهام گشت
واعظ شیران خون آشام گشت
❈۱۰❈
نعره زد ای قوم کذاب اشر
بی خبر از یوم نحس مستمر
مایه دار از قوت روحانیم
بهر شیران مرسل یزدانیم
❈۱۱❈
دیده ی بی نور را نور آمدم
صاحب دستور و مأمور آمدم
توبه از اعمال نا محمود کن
ای زیان اندیش فکر سود کن
❈۱۲❈
هر که باشد تند و زور آور شقی است
زندگی مستحکم از نفی خودی است
روح نیکان از علف یابد غذا
تارک اللحم است مقبول خدا
❈۱۳❈
تیزی دندان ترا رسوا کند
دیده ی ادراک را اعمی کند
جنت از بهر ضعیفان است و بس
قوت از اسباب خسران است و بس
❈۱۴❈
جستجوی عظمت و سطوت شر است
تنگدستی از امارت خوشتر است
برق سوزان در کمین دانه نیست
دانه گر خرمن شود فرزانه نیست
❈۱۵❈
ذره شو صحرا ، مشو گر عاقلی
تا ز نور آفتابی بر خوری
ای که می نازی بذبح گوسفند
ذبح کن خود را که باشی ارجمند
❈۱۶❈
زندگی را می کند نا پایدار
جبر و قهر و انتقام و اقتدار
سبزه پامال است و روید بار بار
خواب مرگ از دیده شوید بار بار
❈۱۷❈
غافل از خود شو اگر فرزانه ئی
گر ز خود غافل نه ئی دیوانه ئی
چشم بند و گوش بند و لب به بند
تا رسد فکر تو بر چرخ بلند
❈۱۸❈
این علفزار جهان هیچ است هیچ
تو برین موهوم ای نادان مپیچ
خیل شیر از سخت کوشی خسته بود
دل بذوق تن پرستی بسته بود
❈۱۹❈
آمدش این پند خواب آور پسند
خورد از خامی فسون گوسفند
آنکه کردی گوسفندان را شکار
کرد دین گوسفندی اختیار
❈۲۰❈
با پلنگان سازگار آمد علف
گشت آخر گوهر شیری خزف
از علف آن تیزی دندان نماند
هیبت چشم شرار افشان نماند
❈۲۱❈
دل بتدریج از میان سینه رفت
جوهر آئینه از آئینه رفت
آن جنون کوشش کامل نماند
آن تقاضای عمل در دل نماند
❈۲۲❈
اقتدار و عزم و استقلال رفت
اعتبار و عزت و اقبال رفت
پنجه های آهنین بی زور شد
مرده شد دلها و تنها گور شد
❈۲۳❈
زور تن کاهید و خوف جان فزود
خوف جان سرمایه همت ربود
صد مرض پیدا شد از بی همتی
کوته دستی ، بیدلی ، دون فطرتی
❈۲۴❈
شیر بیدار از فسون میش خفت
انحطاط خویش را تهذیب گفت
کامنت ها