اقبال لاهوری:چشم را یک لحظه بستم اندر آب اندکی از خود گسستم اندر آب
❈۱❈
چشم را یک لحظه بستم اندر آب
اندکی از خود گسستم اندر آب
رخت بردم زی جهانی دیگری
با زمان و با مکانی دیگری
❈۲❈
آفتاب ما به آفاقش رسید
روز و شب را نوع دیگر آفرید
تن ز رسم و راه جان بیگانه ایست
در زمان و از زمان بیگانه ایست
❈۳❈
جان ما سازد بهر سوزی که هست
وقت او خرم بهر روزی که هست
می نگردد کهنه از پرواز روز
روزها از نور او عالم فروز
❈۴❈
روز و شب را گردش پیهم ازوست
سیر او کن زانکه هر عالم ازوست
مرغزاری با رصدگاه بلند
دور بین او ثریا در کمند
❈۵❈
خلوت نه گنبد خضراست این
یا سواد خاکدان ماست این
گاه جستم وسعت او را کران
گاه دیدم در فضای آسمان
❈۶❈
پیر روم آن مرشد اهل نظر
گفت «مریخ است این عالم نگر
چون جهان ما طلسم رنگ و بوست
صاحب شهر و دیار و کاخ و کوست
❈۷❈
ساکنانش چون فرنگان ذوفنون
در علوم جان و تن از ما فزون
بر زمان و بر مکان قاهرترند
زانکه در علم فضا ماهرترند
❈۸❈
بر وجودش آنچنان پیچیده اند
هر خم و پیچ فضا را دیده اند
خاکیان را دل به بند آب و گل
اندرین عالم بدن در بند دل
❈۹❈
چون دلی در آب و گل منزل کند
هر چه می خواهد به آب و گل کند
مستی و ذوق و سرور از حکم جان
جسم را غیب و حضور از حکم جان
❈۱۰❈
در جهان ما دو تا آمد وجود
جان و تن آن بی نمود آن با نمود
خاکیان را جان و تن مرغ و قفس
فکر مریخی یک اندیش است و بس
❈۱۱❈
چون کسی را میرسد روز فراق
چسصت تر می گردد از سوز فراق
یک دو روزی پیشتر از آن مرگ
می کند پیش کسان اعلان مرگ
❈۱۲❈
جانشان پروردهٔ اندام نیست
لاجرم خو کردهٔ اندام نیست
تن بخویش اندر کشیدن مردن است
از جهان در خود رمیدن مردن است
❈۱۳❈
برتر از فکر تو آمد این سخن
زانکه جان تست محکوم بدن
رخت اینجا یکدو دم باید گشاد
اینچین فرصت خدا کس را نداد
کامنت ها