اقبال لاهوری:من فدای این دل دیوانهای هر زمان بخشد دگر ویرانهای
❈۱❈
من فدای این دل دیوانهای
هر زمان بخشد دگر ویرانهای
چون بگیرم منزلی گوید که خیز
مرد خود رس بحر را داند قفیز
❈۲❈
زانکه آیات خدا لا انتهاست
ای مسافر جاده را پایان کجاست
کار حکمت دیدن و فرسودن است
کار عرفان دیدن و افزودن است
❈۳❈
آن بسنجد در ترازوی هنر
این بسنجد در ترازوی نظر
آن بدست آورد آب و خاک را
این بدست آورد جان پاک را
❈۴❈
آن نگه را بر تجلی می زند
این تجلی را بخود گم می کند
در تلاش جلوه های پی به پی
طی کنم افلاک و می نالم چو نی
❈۵❈
این همه از فیض مردی پاک زاد
آنکه سوز او بجان من فتاد
کاروان این دو بینای وجود
بر کنار مشتری آمد فرود
❈۶❈
آن جهان آن خاکدانی ناتمام
در طواف او قمر ها تیز گام
خالی از می شیشه تاکش هنوز
آرزو نارسته از خاکش هنوز
❈۷❈
نیم شب از تاب ماهان نیم روز
نی برودت در هوای او نه سوز
من چو سوی آسمان کردم نظر
کوکبش دیدم بخود نزدیک تر
❈۸❈
هیبت نظاره از هوشم ربود
شد دگرگون نزد و دور و دیر و زود
پیش خود دیدم سه روح پاکباز
آتش اندر سینه شان گیتی گداز
❈۹❈
در برشان حله های لاله گون
چهره ها رخشنده از سوز درون
در تب و تابی ز هنگام الست
از شراب نغمه های خویش مست
❈۱۰❈
گفت رومی «این قدر از خود مرو
از دم آتش نوایان زنده شو
شوق بی پروا ندیدستی ، نگر
زور این صهبا ندیدستی ، نگر
❈۱۱❈
غالب و حلاج و خاتون عجم
شورها افکنده در جان حرم
این نواها روح را بخشد ثبات
گرمی او از درون کائنات»
کامنت ها