اقبال لاهوری:از مقام مؤمنان دوری چرا یعنی از فردوس مهجوری چرا
❈۱❈
از مقام مؤمنان دوری چرا
یعنی از فردوس مهجوری چرا
حلاج
مرد آزادی که داند خوب و زشت
❈۲❈
می نگنجد روح او اندر بهشت
جنت ملا ، می و حور و غلام
جنت آزادگان سیر دوام
جنت ملا خور و خواب و سرود
❈۳❈
جنت عاشق تماشای وجود
حشر ملا شق قبر و بانگ صور
عشق شور انگیز خود صبح نشور
علم بر بیم و رجا دارد اساس
❈۴❈
عاشقان را نی امید و نی هراس
علم ترسان از جلال کائنات
عشق غرق اندر جمال کائنات
علم را بر رفته و حاضر نظر
❈۵❈
عشق گوید آنچه می آید نگر
علم پیمان بسته با آئین جبر،
چارهٔ او چیست غیر از جبر و صبر
عشق آزاد و غیور و ناصبور
❈۶❈
در تماشای وجود آمد جسور
عشق ما از شکوه ها بیگانه ایست
گرچه او را گریهٔ مستانه ایست
این دل مجبور ما مجبور نیست
❈۷❈
ناوک ما از نگاه حور نیست
آتش ما را بیفزاید فراق
جان ما را سازگار آید فراق
بی خلشها زیستن ، نا زیستن
❈۸❈
باید آتش در ته پا زیستن
زیستن این گونه تقدیر خودی است
از همین تقدیر تعمیر خودی است
ذره ئی از شوق بیحد رشک مهر
❈۹❈
گنجد اندر سینه او نه سپهر
شوق چون بر عالمی شبخون زند
آنیان را جاودانی می کند
زنده رود
❈۱۰❈
گردش تقدیر مرگ و زندگیست
کس نداند گردش تقدیر چیست
حلاج
هر که از تقدیر دارد ساز و برگ
❈۱۱❈
لرزد از نیروی او ابلیس و مرگ
جبر دین مرد صاحب همت است
جبر مردان از کمال قوت است
پخته مردی پخته تر گردد ز جبر،
❈۱۲❈
جبر مرد خام را آغوش قبر
جبر خالد عالمی برهم زند
جبر ما بیخ و بن ما بر کند
کار مردان است تسلیم و رضا
❈۱۳❈
بر ضعیفان راست ناید این قبا
تو که دانی از مقام پیر روم
می ندانی از کلام پیر روم
«بود گبری در زمان با یزید
❈۱۴❈
گفت او را یک مسلمان سعید
خوشتر آن باشد که ایمان آوری
تا بدست آید نجات و سروری
گفت این ایمان اگر هست ای مرید
❈۱۵❈
آن که دارد شیخ عالم با یزید
من ندارم طاقت آن ، تاب آن
کان فزون آمد ز کوششهای جان
رومی
❈۱۶❈
کار ما غیر از امید و بیم نیست
هر کسی را همت تسلیم نیست
ایکه گوئی بودنی این بود ، شد
کار ها پابند آئین بود ، شد
❈۱۷❈
معنی تقدیر کم فهمیده ئی
نی خودی را نی خدا را دیده ئی
مرد مؤمن با خدا دارد نیاز
«با تو ما سازیم ، تو با ما بساز»
❈۱۸❈
عزم او خلاق تقدیر حق است
روز هیجا تیر او تیر حق است
زنده رود
کم نگاهان فتنه ها انگیختند
❈۱۹❈
بندهٔ حق را به دار آویختند
آشکارا بر تو پنهان وجود
باز گو آخر گناه تو چه بود؟
حلاج
❈۲۰❈
بود اندر سینهٔ من بانگ صور
ملتی دیدم که دارد قصد گور
مؤمنان با خوی و بوی کافران
لااله گویان و از خود منکران
❈۲۱❈
«امر حق» گفتند نقش باطل است
زانکه او وابستهٔ آب و گل است
من بخود افروختم نار حیات
مرده را گفتم ز اسرار حیات
❈۲۲❈
از خودی طرح جهانی ریختند
دلبری با قاهری آمیختند
هر کجا پیدا و نا پیدا خودی
بر نمی تابد نگاه ما خودی
❈۲۳❈
نار ها پوشیده اندر نور اوست
جلوه های کائنات از طور اوست
هر زمان هر دل درین دیر کهن
از خودی در پرده میگوید سخن
❈۲۴❈
هر که از نارش نصیب خود نبرد
در جهان از خویشتن بیگانه مرد
هند و هم ایران ز نورش محرم است
آنکه نارش هم شناسد آن کم است
❈۲۵❈
من ز نور و نار او دادم خبر
بندهٔ محرم گناه من نگر
آنچه من کردم تو هم کردی بترس
محشری بر مرده آوردی بترس
❈۲۶❈
طاهره
از گناه بندهٔ صاحب جنون
کائنات تازه ئی آید برون
شوق بیحد پرده ها را بر درد
❈۲۷❈
کهنگی را از تماشا می برد
آخر از دار و رسن گیرد نصیب
بر نگردد زنده از کوی حبیب
جلوهٔ او بنگر اندر شهر و دشت
❈۲۸❈
تا نپنداری که از عالم گذشت
در ضمیر عصر خود پوشیده است
اندرین خلوت چسان گنجیده است
زنده رود
❈۲۹❈
ای ترا دادند درد جستجوی
معنی یک شعر خود با من بگوی
«قمری ، کف خاکستر و بلبل قفس رنگ
ای ناله نشان جگر سوخته ئی چیست»
❈۳۰❈
غالب
ناله ئی کو خیزد از سوز جگر
هر کجا تأثیر او دیدم دگر
قمری از تأثیر او وا سوخته
❈۳۱❈
بلبل از وی رنگها اندوخته
اندرو مرگی به آغوش حیات
یک نفس اینجا حیات آنجا ممات
آنچنان رنگی که ارژنگی ازوست
❈۳۲❈
آنچنان رنگی که بیرنگی ازوست
تو ندانی این مقام رنگ و بوست
قسمت هر دل بقدر های و هوست
یا به رنگ آ ، یا به بیرنگی گذر
❈۳۳❈
تا نشانی گیری از سوز جگر
زنده رود
صد جهان پیدا درین نیلی فضاست
هر جهان را اولیا و انبیاست
❈۳۴❈
غالب
نیک بنگر اندرین بود و نبود
پی به پی آید جهانها در وجود
«هر کجا هنگامهٔ عالم بود
❈۳۵❈
رحمة’‘ للعالمینی هم بود»
زنده رود
فاش تر گو زانکه فهمم نارساست
غالب
❈۳۶❈
این سخن را فاش تر گفتن خطاست
زنده رود
گفتگوی اهل دل بیحاصل است
غالب
❈۳۷❈
نکته را بر لب رسیدن مشکل است
زنده رود
تو سراپا آتش از سوز طلب
بر سخن غالب نیائی ای عجب
❈۳۸❈
غالب
خلق و تقدیر و هدایت ابتداست
رحمة’‘ للعالمینی انتهاست
زنده رود
❈۳۹❈
من ندیدم چهرهٔ معنی هنوز
آتشی داری اگر ما را بسوز
غالب
ای چو من بینندهٔ اسرار شعر
❈۴۰❈
این سخن افزونتر است از تار شعر
شاعران بزم سخن آراستند
این کلیمان بی ید بیضاستند
آنچه تو از من بخواهی کافری است
❈۴۱❈
کافری کو ماورای شاعری است
حلاج
هر کجا بینی جهان رنگ و بو
آن که از خاکش بروید آرزو
❈۴۲❈
یا ز نور مصطفی او را بهاست
یا هنوز اندر تلاش مصطفی است
زنده رود
از تو پرسم گرچه پرسیدن خطاست
❈۴۳❈
سر آن جوهر که نامش مصطفی است
آدمی یا جوهری اندر وجود
آنکه آید گاهگاهی در وجود
حلاج
❈۴۴❈
پیش او گیتی جبین فرسوده است
خویش را خود عبده فرموده است
عبده‘ از فهم تو بالاتر است
زانکه او هم آدم و هم جوهر است
❈۴۵❈
جوهر او نی عرب نی اعجم است
آدم است و هم ز آدم اقدم است
عبده صورتگر تقدیر ها
اندرو ویرانه ها تعمیر ها
❈۴۶❈
عبده هم جانفزا هم جان ستان
عبده هم شیشه هم سنگ گران
عبد دیگر عبده چیزی دگر
ما سراپا انتظار او منتظر
❈۴۷❈
عبده‘ دهر است و دهر از عبده است
ما همه رنگیم و او بی رنگ و بوست
عبده با ابتدا بی انتها است
عبده را صبح و شام ما کجاست
❈۴۸❈
کس ز سر عبده آگاه نیست
عبده جز سر الا الله نیست
لااله تیغ و دم او عبده
فاش تر خواهی بگو هو عبده
❈۴۹❈
عبده‘ چند و چگون کائنات
عبده راز درون کائنات
مدعا پیدا نگردد زین دو بیت
تا نبینی از مقام «ما رمیت»
❈۵۰❈
بگذر از گفت و شنود ای زنده رود
غرق شو اندر وجود ای زنده رود
زنده رود
کم شناسم عشق را این کار چیست
❈۵۱❈
ذوق دیدار است پس دیدار چیست
حلاج
معنی دیدار آن آخر زمان
حکم او بر خویشتن کردن روان
❈۵۲❈
در جهان زی چون رسول انس و جان
تا چو او باشی قبول انس و جان
باز خود را بین همین دیدار اوست
سنت او سری از اسرار اوست
❈۵۳❈
زنده رود
چیست دیدار خدای نه سپهر
آنکه بی حکمش نگردد ماه و مهر
حلاج
❈۵۴❈
نقش حق اول بجان انداختن
باز او را در جهان انداختن
جان تا در جهان گردد تمام
می شود دیدار حق دیدار عام
❈۵۵❈
ای خنک مردی که از یک هوی او
نه فلک دارد طواف کوی او
وای درویشی که هوئی آفرید
باز لب بر بست و دم در خود کشید
❈۵۶❈
حکم حق را در جهان جاری نکرد
نانی از جو خورد و کراری نکرد
خانقاهی جست و از خیبر رمید
راهبی ورزید و سلطانی ندید
❈۵۷❈
نقش حق داری جهان نخچیر تست
هم عنان تقدیر با تدبیر تست
عصر حاضر با تو می جوید ستیز
نقش حق بر لوح این کافر بریز
❈۵۸❈
زنده رود
نقش حق را در جهان انداختند
من نمی دانم چسان انداختند
حلاج
❈۵۹❈
یا بزور دلبری انداختند
یا بزور قاهری انداختند
زانکه حق در دلبری پیدا تر است
دلبری از قاهری اولی تر است
❈۶۰❈
زنده رود
باز گو ای صاحب اسرار شرق
در میان زاهد و عاشق چه فرق
حلاج
❈۶۱❈
زاهد اندر عالم دنیا غریب
عاشق اندر عالم عقبی غریب
زنده رود
معرفت را انتها نابودن است
❈۶۲❈
زندگی اندر فنا آسودن است
حلاج
سکر یاران از تهی پیمانگی است
نیستی از معرفت بیگانگی است
❈۶۳❈
ای که جوئی در فنا مقصود را
در نمی یابد عدم موجود را
زنده رود
آنکه خود را بهتر از آدم شمرد
❈۶۴❈
در خم و جامش نه می باقی نه درد
مشت خاک ما بگردون آشناست
آتش آن بی سر و سامان کجاست
حلاج
❈۶۵❈
کم بگو زان خواجهٔ اهل فراق
تشنه کام و از ازل خونین ایاق
ما جهول ، او عارف بود و نبود
کفر او این راز را بر ما گشود
❈۶۶❈
از فتادن لذت برخاستن
عیش افزدون ز درد کاستن
عاشقی در نار او وا سوختن
سوختن بی نار او نا سوختن
❈۶۷❈
زانکه او در عشق و خدمت اقدم است
آدم از اسرار او نامحرم است
چاک کن پیراهن تقلید را
تا بیاموزی ازو توحید را
❈۶۸❈
زنده رود
ای ترا اقلیم جان زیر نگین
یک نفس با ما دگر صحبت گزین
حلاج
❈۶۹❈
با مقامی در نمی سازیم و بس
ما سراپا ذوق پروازیم و بس
هر زمان دیدن تپیدن کار ماست
بی پر و بالی پریدن کار ماست
کامنت ها