اقبال لاهوری:شمع جان افسرد در فانوس هند هندیان بیگانه از ناموس هند
❈۱❈
شمع جان افسرد در فانوس هند
هندیان بیگانه از ناموس هند
مردک نامحرم از اسرار خویش
زخمهٔ خود کم زند بر تار خویش
❈۲❈
بر زمان رفته می بندد نظر
از تش افسرده میسوزد جگر
بند ها بر دست و پای من ازوست
ناله های نارسای من ازوست
❈۳❈
خویشتن را از خودی پرداخته
از رسوم کهنه زندان ساخته
آدمیت از وجودش دردمند
عصر نو از پاک و ناپاکش نژند
❈۴❈
بگذر از فقری که عریانی دهد
ای خنک فقری که سلطانی دهد
الحذر از جبر و هم از خوی صبر
صابر و مجبور را زهر است جبر
❈۵❈
این به صبر پیهمی خوگر شود
آن به جبر پیهمی خوگر شود
هر دو را ذوق ستم گردد فزون
ورد من «یالیت قومی یعلمون»
❈۶❈
کی شب هندوستان آید بروز
مرد جعفر ، زنده روح او هنوز
تا ز قید یک بدن وا می رهد
آشیان اندر تن دیگر نهد
❈۷❈
گاه او را با کلیسا ساز باز
گاه پیش دیریان اندر نیاز
دین او آئین او سوداگری است
عنتری اندر لباس حیدری است
❈۸❈
تا جهان رنگ و بو گردد دگر
رسم او آئین او گردد دگر
پیش ازین چیزی دگر مسجود او
در زمان ما وطن معبود او
❈۹❈
ظاهر او از غم دین دردمند
باطنش چون دیریان زنار بند
جعفر اندر هر بدن ملت کش است
این مسلمانی کهن ملت کش است
❈۱۰❈
خند خندان است و با کس یار نیست
مار اگر خندان شود جز مار نیست
از نفاقش وحدت قومی دونیم
ملت او از وجود او لیم
❈۱۱❈
ملتی را هر کجا غارتگری است
اصل او از صادقی یا جعفری است
الامان از روح جعفر الامان
الامان از جعفران این زمان
کامنت ها