اقبال لاهوری:نادر ، ابدالی ، سلطان شهید رفت در جانم صدای برتری
❈۱❈
نادر ، ابدالی ، سلطان شهید
رفت در جانم صدای برتری
مست بودم از نوای برتری
گفت رومی «چشم دل بیدار به
❈۲❈
پا برون از حلقهٔ افکار نه
کرده ئی بر بزم درویشان گذر
یک نظر کاخ سلاطین هم نگر
خسروان مشرق اندر انجمن
❈۳❈
سطوت ایران و افغان و دکن
نادر آن دانای رمز اتحاد
با مسلمان داد پیغام وداد
مرد ابدالی وجودش آیتی
❈۴❈
داد افغان را اساس ملتی
آن شهیدان محبت را امام
آبروی هند و چین و روم و شام
نامش از خورشید و مه تابنده تر
❈۵❈
خاک قبرش از من و تو زنده تر
عشق رازی بود بر صحرا نهاد
تو ندانی جان چه مشتاقانه داد
از نگاه خواجهٔ بدر و حنین
❈۶❈
فقر سلطان وارث جذب حسین
رفت سلطان زین سرای هفت روز
نوبت او در دکن باقی هنوز»
حرف و صوتم خام و فکرم ناتمام
❈۷❈
کی توان گفتن حدیث آن مقام
نوریان از جلوه های او بصیر
زنده و دانا و گویا و خبیر،
قصری از فیروزه دیوار و درش
❈۸❈
آسمان نیلگون اندر برش
رفعت او برتر از چند و چگون
می کند اندیشه را خوار و زبون
آن گل و سرو و سمن آن شاخسار
❈۹❈
از لطافت مثل تصویر بهار
هر زمان برگ گل و برگ شجر
دارد از ذوق نمو رنگ دگر
اینقدر باد صبا افسونگر است
❈۱۰❈
تا مژه برهم زنی زرد احمر است
هر طرف فواره ها گوهر فروش
مرغک فردوس زاد اندر خروش
بارگاهی اندر آن کاخی بلند
❈۱۱❈
ذره او آفتاب اندر کمند
سقف و دیوار و اساطین از عقیق
فرش او از یشم و پرچین از عقیق
بر یمین و بر یسار آن وثاق
❈۱۲❈
حوریان صف بسته با زرین نطاق
در میان بنشسته بر اورنگ زر
خسروان جم حشم بهرام فر
رومی آن آئینهٔ حسن ادب
❈۱۳❈
با کمال دلبری بگشاد لب
گفت «مردی شاعری از خاور است
شاعری یا ساحری از خاور است
فکر او باریک و جانش دردمند
❈۱۴❈
شعر او در خاوران سوزی فکند»
نادر
خوش بیا ای نکته سنج خاوری
ای که می زیبد ترا حرف دری
❈۱۵❈
محرم رازیم با ما راز گوی
آنچه میدانی ز ایران باز گوی
زنده رود
بعد مدت چشم خود بر خود گشاد
❈۱۶❈
لیکن اندر حلقهٔ دامی فتاد
کشتهٔ ناز بتان شوخ و شنگ
خالق تهذیب و تقلید فرنگ
کار آن وارفتهٔ ملک و نسب
❈۱۷❈
ذکر شاپور است و تحقیر عرب
روزگار او تهی از واردات
از قبور کهنه می جوید حیات
با وطن پیوست و از خود در گذشت
❈۱۸❈
دل به رستم داد و از حیدر گذشت
نقش باطل می پذیرد از فرنگ
سر گذشت خود بگیرد از فرنگ
پیری ایران زمان یزد جرد
❈۱۹❈
چهرهٔ او بی فروغ از خون سرد
دین و آئین و نظام او کهن
شید و تار صبح و شام او کهن
موج می در شیشهٔ تاکش نبود
❈۲۰❈
یک شرر در تودهٔ خاکش نبود
تا ز صحرائی رسیدش محشری
آنکه داد او را حیات دیگری
اینچین حشر از عنایات خداست
❈۲۱❈
پارس باقی ، رومةالکبری کجاست
آنکه رفت از پیکر او جان پاک
بی قیامت بر نمی آید ز خاک
مرد صحرائی به ایران جان دمید
❈۲۲❈
باز سوی ریگزار خود رمید
کهنه را از لوح ما بسترد و رفت
برگ و ساز عصر نو آورد و رفت
آه ، احسان عرب نشناحتند
❈۲۳❈
از تش افرنگیان بگداختند
کامنت ها