اقبال لاهوری:از کلامش جان من بیتاب شد در تنم هر ذره چون سیماب شد
❈۱❈
از کلامش جان من بیتاب شد
در تنم هر ذره چون سیماب شد
ناگهان دیدم میان غرب و شرق
آسمان در یک سحاب نور غرق
❈۲❈
زان سحاب افرشته ئی آمد فرود
با دو طلعت این چو آتش آن چو دود
آن چو شب تاریک و این روشن شهاب
چشم این بیدار و چشم آن بخواب
❈۳❈
بال او را رنگهای سرخ و زرد
سبز و سیمین و کبود و لاجورد
چون خیال اندر مزاج او رمی
از زمین تا کهکشان او را دمی
❈۴❈
هر زمان او را هوای دیگری
پر گشادن در فضای دیگری
گفت «زروانم جهان را قاهرم
هم نهانم از نگه هم ظاهرم
❈۵❈
بسته هر تدبیر با تقدیر من
ناطق و صامت همه نخچیر من
غنچه اندر شاخ می بالد ز من
مرغک اندر آشیان نالد ز من
❈۶❈
دانه از پرواز من گردد نهال
هر فراق از فیض من گردد وصال
هم عتابی هم خطابی آورم
تشنه سازم تا شرابی آورم
❈۷❈
من حیاتم من مماتم من نشوز
من حساب و دوزخ و فردوس و حور
آدم و افرشته در بند من است
عالم شش روزه فرزند من است
❈۸❈
هر گلی کز شاخ می چینی منم
ام هر چیزی که می بینی منم
در طلسم من اسیر است این جهان
از دمم هر لحظه پیر است این جهان
❈۹❈
لی مع الله هر که را در دل نشست
آن جوانمردی طلسم من شکست
گر تو خواهی من نباشم در میان
لی مع الله باز خوان از عین جان»
❈۱۰❈
در نگاه او نمیدانم چه بود
از نگاهم این کهن عالم ربود
یا نگاهم بر دگر عالم گشود
یا دگرگون شد همان عالم که بود
❈۱۱❈
مردم اندر کائنات رنگ و بو
زادم اندر عالم بی های و هو
رشتهٔ من زان کهن عالم گسست
یک جهان تازه ئی آمد بدست
❈۱۲❈
از زیان عالمی جانم تپید
تا دگر عالم ز خاکم بر دمید
تن سبک تر گشت و جان سیار تر
چشم دل بیننده و بیدار تر
❈۱۳❈
پردگی ها بی حجاب آمد پدید
نغمهٔ انجم بگوش من رسید
کامنت ها