اقبال لاهوری:گرچه جنت از تجلی های اوست جان نیاساید به جز دیدار دوست
❈۱❈
گرچه جنت از تجلی های اوست
جان نیاساید به جز دیدار دوست
ما ز اصل خویشتن در پرده ایم
طائریم و آشیان گم کرده ایم
❈۲❈
علم اگر کج فطرت و بد گوهر است
پیش چشم ما حجاب اکبر است
علم را مقصود اگر باشد نظر
می شود هم جاده و هم راهبر
❈۳❈
می نهد پیش تو از قشر وجود
تا تو پرسی چیست راز این نمود
جاده را هموار سازد اینچین
شوق را بیدار سازد اینچنین
❈۴❈
درد و داغ و تاب و تب بخشد ترا
گریه های نیم شب بخشد ترا
علم تفسیر جهان رنگ و بو
دیده و دل پرورش گیرد ازو
❈۵❈
بر مقام جذب و شوق آرد ترا
باز چون جبریل بگذارد ترا
عشق کس را کی بخلوت می برد
او ز چشم خویش غیرت می برد
❈۶❈
اول او هم رفیق و هم طریق
آخر او راه رفتن بی رفیق
در گذشتم زان همه حور و قصور
زورق جان باختم در بحر نور
❈۷❈
غرق بودم در تماشای جمال
هر زمان در انقلاب و لایزال
گم شدم اندر ضمیر کائنات
چون رباب آمد بچشم من حیات
❈۸❈
آنکه هر تارش رباب دیگری
هر نوا از دیگری خونین تری
ما همه یک دودمان نار و نور
آدم و مهر و مه و جبریل و حور
❈۹❈
پیش جان آئینه ئی آویختند
حیرتی را با یقین آمیختند
صبح امروزی که نورش ظاهر است
در حضورش دوش و فردا حاضر است
❈۱۰❈
حق هویدا با همه اسرار خویش
با نگاه من کند دیدار خویش
دیدنش افزودن بی کاستن
دیدنش از قبر تن برخاستن
❈۱۱❈
عبد و مولا در کمین یکدگر
هر دو بیتاب اند از ذوق نظر
زندگی هر جا که باشد جستجوست
حل نشد این نکته من صیدم که اوست
❈۱۲❈
عشق جان را لذت دیدار داد
با زبانم جرأت گفتار داد
ای دو عالم از تو با نور و نظر
اندکی آن خاکدانی را نگر
❈۱۳❈
بندهٔ آزاد را ناسازگار
بر دمد از سنبل او نیش خار
غالبان غرق اند در عیش و طرب
کار مغلوبان شمار روز و شب
❈۱۴❈
از ملوکیت جهان تو خراب
تیره شب در آستین آفتاب
دانش افرنگیان غارتگری
دیر ها خیبر شد از بی حیدری
❈۱۵❈
آنکه گوید لااله بیچاره ایست
فکرش از بی مرکزی آواره ایست
چار مرگ اندر پی این دیر میر
سود خوار و والی و ملا و پیر
❈۱۶❈
اینچنین عالم کجا شایان تست
آب و گل داغی که بر دامان تست
ندای جمال
کلک حق از نقشهای خوب و زشت
❈۱۷❈
هر چه ما را سازگار آمد نوشت
چیست بودن دانی ای مرد نجیب؟
از جمال ذات حق بردن نصیب
آفریدن جستجوی دلبری
❈۱۸❈
وانمودن خویش را بر دیگری
اینهمه هنگامه های هست و بود
بی جمال ما نیاید در وجود
زندگی هم فانی و هم باقی است
❈۱۹❈
این همه خلاقی و مشتاقی است
زنده ئی؟ مشتاق شو خلاق شو
همچو ما گیرندهٔ آفاق شو
در شکن آنرا که ناید سازگار
❈۲۰❈
از ضمیر خود دگر عالم بیار
بندهٔ آزاد را آید گران
زیستن اندر جهان دیگران
هر که او را قوت تخلیق نیست
❈۲۱❈
پیش ما جز کافر و زندیق نیست
ق
از جمال ما نصیب خود نبرد
از نخیل زندگانی بر نخورد
❈۲۲❈
مرد حق برنده چون شمشیر باش
خود جهان خویش را تقدیر باش
زنده رود
چیست آئین جهان رنگ و بو
❈۲۳❈
جز که آب رفته می ناید بجو
زندگانی را سر تکرار نیست
فطرت او خوگر تکرار نیست
زیر گردون رجعت او را نارواست
❈۲۴❈
چون ز پا افتاد قومی برنخاست
ملتی چون مرد ، کم خیزد ز قبر
چارهٔ او چیست غیر از قبر و صبر
ندای جمال
❈۲۵❈
زندگانی نیست تکرار نفس
اصل او از حی و قیوم است و بس
قرب جان با آنکه گفت «انی قریب»
از حیات جاودان بردن نصیب
❈۲۶❈
فرد از توحید لاهوتی شود
ملت از توحید جبروتی شود
بایزید و شبلی و بوذر ازوست
امتان را طغرل و سنجر ازوست
❈۲۷❈
بی تجلی نیست آڈم را ثبات
جلوهٔ ما فرد و ملت را حیات
هر دو از توحید می گیرد کمال
زندگی این را جلال ، آنرا جمال
❈۲۸❈
این سلیمانی است آن سلمانی است
آن سراپا فقر و این سلطانی است
آن یکی را بیند ، این گردد یکی
در جهان با آن نشین با این بزی
❈۲۹❈
چیست ملت ایکه گوئی لااله
با هزاران چشم بودن یک نگه
اهل حق را حجت و دعوی یکیست
خیمه های ما جدا دلها یکی است
❈۳۰❈
ذره ها از یک نگاه آفتاب
یک نگه شو تا شود حق بی حجاب
یک نگاهی را بچشم کم مبین
از تجلی های توحید است این
❈۳۱❈
ملتی چون می شود توحید مست
قوت و جبروت می آید بدست
روح ملت را وجود از انجمن
روح ملت نیست محتاج بدن
❈۳۲❈
تا وجودش را نمود از صحبت است
مرد چون شیرازهٔ صحبت شکست
مرده ئی از یک نگاهی زنده شو
بگذر از بی مرکزی پاینده شو
❈۳۳❈
وحدت افکار و کردار آفرین
تا شوی اندر جهان صاحب نگین
زنده رود
من کیم تو کیستی عالم کجاست
❈۳۴❈
در میان ما و تو دوری چراست
من چرا در بند تقدیرم بگوی
تو نمیری من چرا میرم بگوی
ندای جمال
❈۳۵❈
بوده ئی اندر جهان چار سو
هر که گنجد اندرو میرد درو
زندگی خواهی خودی را پیش کن
چار سو را غرق اندر خویش کن
❈۳۶❈
باز بینی من کیم تو کیستی
در جهان چون مردی و چون زیستی
زنده رود
پوزش این مرد نادان در پذیر
❈۳۷❈
پرده را از چهرهٔ تقدیر گیر
انقلاب روس و آلمان دیده ام
شور در جان مسلمان دیده ام
دیده ام تدبیر های غرب و شرق
❈۳۸❈
وانما تقدیر های غرب و شرق
افتادن تجلی جلال
ناگهان دیدم جهان خویش را
آن زمین و آسمان خویش را
❈۳۹❈
غرق در نور شفق گون دیدمش
سرخ مانند طبر خون دیدمش
زان تجلی ها که در جانم شکست
چون کلیم الله فتادم جلوه مست
❈۴۰❈
نور او هر پردگی را وانمود
تاب گفتار از زبان من ربود
از ضمیر عالم بی چند و چون
یک نوای سوزناک آمد برون
❈۴۱❈
«بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو
که نیرزد بجوی اینهمه دیرینه و نو
آن نگینی که تو با اهرمنان باخته ئی
هم به جبریل امینی نتوان کرد گرو
❈۴۲❈
زندگی انجمن آرا و نگهدار خود است
ای که در قافله ئی ، بی همه شو با همه رو
تو فروزنده تر از مهر منیر آمده ئی
آنچنان زی که بهر ذره رسانی پرتو
❈۴۳❈
چون پرکاه که در رهگذر باد افتاد
رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو
از تنک جامی تو میکده رسوا گردید
شیشه ئی گیر و حکیمانه بیاشام و برو»
کامنت ها