اقبال لاهوری:من چوکوران دست بر دوش رفیق پا نهادم اندر آن غار عمیق
❈۱❈
من چوکوران دست بر دوش رفیق
پا نهادم اندر آن غار عمیق
ماه را از ظلمتش دل داغ داغ
اندرو خورشید محتاج چراغ
❈۲❈
وهم و شک بر من شبیخون ریختند
عقل و هوشم را بدار آویختند
راه رفتم رهزنان اندر کمین
دل تهی از لذت صدق و یقین
❈۳❈
تا نگه را جلوه ها شد بی حجاب
صبح روشن بی طلوع آفتاب
وادی هر سنگ او زنار بند
دیو سار از نخلهای سر بلند
❈۴❈
از سرشت آب و خاک است این مقام
یا خیالم نقش بندد در منام
در هوای او چو می ذوق و سرور
سایه از تقبیل خاکش عین نور
❈۵❈
نی زمینش را سپهر لاجورد
نی کنارش از شفقها سرخ و زرد
نور در بند ظلام آنجا نبود
دود گرد صبح و شام آنجا نبود
❈۶❈
زیر نخلی عارف هندی نژاد
دیده ها از سرمه اش روشن سواد
موی بر سر بسته و عریان بدن
گرد او ماری سفیدی حلقه زن
❈۷❈
آدمی از آب و گل بالاتری
عالم از دیر خیالش پیکری
وقت او را گردش ایام نی
کار او با چرخ نیلی فام نی
❈۸❈
گفت با رومی که همراه تو کیست؟
در نگاهش آرزوی زندگیست
رومی
مردی اندر جستجو آواره ئی
❈۹❈
ثابتی با فطرت سیاره ئی
پخته تر کارش ز خامی های او
من شهید ناتمامی های او
شیشهٔ خود را به گردون بسته طاق
❈۱۰❈
فکرش از جبریل میخواهد صداق
چون عقاب افتد به صید ماه و مهر
گرم رو اندر طواف نه سپهر
حرف با اهل زمین رندانه گفت
❈۱۱❈
حور و جنت را بت و بتخانه گفت
شعله ها در موج دودش دیده ام
کبریا اندر سجودش دیده ام
هر زمان از شوق مینالد چو نال
❈۱۲❈
می کشد او را فراق و هم وصال
من ندانم چیست در آب و گلش
من ندانم از مقام و منزلش
جهان دوست
❈۱۳❈
عالم از رنگست و بی رنگی است حق
چیست عالم ، چیست آدم ، چیست حق؟
رومی
آدمی شمشیر و حق شمشیر زن
❈۱۴❈
عالم این شمشیر را سنگ فسن
شرق حق را دید و عالم را ندید
غرب در عالم خزید از حق رمید
چشم بر حق باز کردن بندگی است
❈۱۵❈
خویش را بی پرده دیدن زندگی است
بنده چون از زندگی گیرد برات
هم خدا آن بنده را گوید صلوت
هر که از تقدیر خویش آگاه نیست
❈۱۶❈
خاک او با سوز جان همراه نیست
جهان دوست
بر وجود و بر عدم پیچیده است
مشرق این اسرار را کم دیده است
❈۱۷❈
کار ما افلاکیان جز دید نیست
جانم از فردای او نومید نیست
دوش دیدم بر فراز قشمرود
ز آسمان افرشته ئی آمد فرود
❈۱۸❈
از نگاهش ذوق دیداری چکید
جز بسوی خاکدان ما ندید
گفتمش از محرمان رازی مپوش
تو چه بینی اندر آن خاک خموش
❈۱۹❈
از جمال زهره ئی بگداختی
دل به چاه بابلی انداختی
گفت «هنگام طلوع خاور است
آفتاب تازه او را در بر است
❈۲۰❈
لعل ها از سنگ ره آید برون
یوسفان او ز چه آید برون
رستخیزی در کنارش دیده ام
لرزه اندر کوهسارش دیده ام
❈۲۱❈
رخت بندد از مقام آزری
تا شود خوگر ز ترک بت گری
ای خوش آن قومی که جان او تپید
از گل خود خویش را باز آفرید
❈۲۲❈
عرشیان را صبح عید آن ساعتی
چون شود بیدار چشم ملتی»
پیر هندی اندکی دم در کشید
باز در من دید و بی تابانه دید
❈۲۳❈
گفت مرگ عقل؟ گفتم ترک فکر
گفت مرگ قلب؟ گفتم ترک ذکر
گفت تن؟ گفتم که زاد از گرد ره
گفت جان؟ گفتم که رمز لااله
❈۲۴❈
گفت آدم؟ گفتم از اسرار اوست
گفت عالم؟ گفتم او خود روبروست
گفت این علم و هنر؟ گفتم که پوست
گفت حجت چیست؟ گفتم روی دوست
❈۲۵❈
گفت دین عامیان؟ گفتم شنید
گفت دین عارفان؟ گفتم که دید
از کلامم لذت جانش فزود
نکته های دل نشین بر من گشود
کامنت ها