اقبال لاهوری:می کند بند غلامان سخت تر حریت می خواند او را بی بصر
❈۱❈
می کند بند غلامان سخت تر
حریت می خواند او را بی بصر
گرمی هنگامهٔ جمهور دید
پرده بر روی ملوکیت کشید
❈۲❈
سلطنت را جامع اقوام گفت
کار خود را پخته کرد و خام گفت
در فضایش بال و پر نتوان گشود
با کلیدش هیچ در نتوان گشود
❈۳❈
گفت با مرغ قفس «ای دردمند
آشیان در خانهٔ صیاد بند
هر که سازد آشیان در دشت و مرغ»
او نباشد ایمن از شاهین و چرغ
❈۴❈
از فسونش مرغ زیرک دانه مست
ناله ها اندر گلوی خود شکست
حریت خواهی به پیچاکش میفت
تشنه میر و بر نم تاکش میفت
❈۵❈
الحذر از گرمی گفتار او
الحذر از حرف پهلو دار او
چشم ها از سرمه اش بی نور تر
بندهٔ مجبور ازو مجبور تر
❈۶❈
از شراب ساتگینش الحذر
از قمار بدنشینش الحذر
از خودی غافل نگردد مرد حر
حفظ خود کن حب افیونش مخور
❈۷❈
پیش فرعونان بگو حرف کلیم
تا کند ضرب تو دریا را دونیم
داغم از رسوائی این کاروان
در امیر او ندیدم نور جان
❈۸❈
تن پرست و جاه مست و کم نگه
اندرونش بی نصیب از لااله
در حرم زاد و کلیسا را مرید
پردهٔ ناموس ما را بر درید
❈۹❈
دامن او را گرفتن ابلهی است
سینهٔ او از دل روشن تهی است
اندرین ره تکیه بر خود کن که مرد
صید آهو با سگ کوری نکرد
❈۱۰❈
آه از قومی که چشم از خویش بست
دل به غیر الله داد ، از خود گسست
تا خودی در سینهٔ ملت بمرد
کوه ، کاهی کرد و باد او را ببرد
❈۱۱❈
گرچه دارد لااله اندر نهاد
از بطون او مسلمانی نزاد
آنکه بخشد بی یقینان را یقین
آنکه لرزد از سجود او زمین
❈۱۲❈
آنکه زیر تیغ گوید لااله
آنکه از خونش بروید لااله
آن سرور ، آن سوز مشتاقی نماند
در حرم صاحبدلی باقی نماند
❈۱۳❈
ای مسلمان اندرین دیر کهن
تا کجا باشی به بند اهرمن
جهد با توفیق و لذت در طلب
کس نیابد بی نیاز نیم شب
❈۱۴❈
زیستن تا کی به بحر اندر چو خس
سخت شو چون کوه از ضبط نفس
گرچه دانا حال دل با کس نگفت
از تو درد خویش نتوانم نهفت
❈۱۵❈
تا غلامم در غلامی زاده ام
ز آستان کعبه دور افتاده ام
چون بنام مصطفی خوانم درود
از خجالت آب می گردد وجود
❈۱۶❈
عشق میگوید که ای محکوم غیر
سینهٔ تو از بتان مانند دیر
تا نداری از محمد رنگ و بو
از درود خود میالا نام او
❈۱۷❈
از قیام بی حضور من مپرس
از سجود بی سرور من مپرس
جلوهٔ حق گرچه باشد یک نفس
قسمت مردان آزاد است و بس
❈۱۸❈
مردی آزادی چو آید در سجود
در طوافش گرم رو چرخ کبود
ما غلامان از جلالش بیخبر
از جمال لازوالش بیخبر
❈۱۹❈
از غلامی لذت ایمان مجو
گرچه باشد حافظ قرآن ، مجو
مؤمن است و پیشهٔ او آزری است
دین و عرفانش سراپا کافری است
❈۲۰❈
در بدن داری اگر سوز حیات
هست معراج مسلمان در صلوت
ور نداری خون گرم اندر بدن
سجدهٔ تو نیست جز رسم کهن
❈۲۱❈
عید آزادان شکوه ملک و دین
عید محکومان هجوم مؤمنین
کامنت ها