اقبال لاهوری:ای تو ما بیچارگان را ساز و برگ وا رهان این قوم را از ترس مرگ
❈۱❈
ای تو ما بیچارگان را ساز و برگ
وا رهان این قوم را از ترس مرگ
سوختی لات و منات کهنه را
تازه کردی کائنات کهنه را
❈۲❈
در جهان ذکر و فکر انس و جان
تو صلوت صبح تو بانگ اذان
لذت سوز و سرور از لا اله
در شب اندیشه نور از لا اله
❈۳❈
نی خدا ها ساختیم از گاو و خر
نی حضور کاهنان افکنده سر
نی سجودی پیش معبودان پیر
نی طواف کوشک سلطان و میر
❈۴❈
این همه از لطف بی پایان تست
فکر ما پروردهٔ احسان تست
ذکر تو سرمایهٔ ذوق و سرور
قوم را دارد به فقر اندر غیور
❈۵❈
ای مقام و منزل هر راهرو
جذب تو اندر دل هر راهرو
ساز ما بی صوت گردید آنچنان
زخمه بر رگهای او آید گران
❈۶❈
در عجم گردیدم و هم در عرب
مصطفی نایاب و ارزان بولهب
این مسلمان زادهٔ روشن دماغ
ظلمت آباد ضمیرش بی چراغ
❈۷❈
در جوانی نرم و نازک چون حریر
آرزو در سینهٔ او زود میر
این غلام ابن غلام ابن غلام
حریت اندیشهٔ او را حرام
❈۸❈
مکتب از وی جذبهٔ دین در ربود
از وجودش این قدر دانم که بود
این ز خود بیگانه این مست فرنگ
نان جو می خواهد از دست فرنگ
❈۹❈
نان خرید این فاقه کش با جان پاک
داد ما را ناله های سوز ناک
دانه چین مانند مرغان سرا ست
از فضای نیلگون ناآشناست
❈۱۰❈
آتش افرنگیان بگداختش
یعنی این دوزخ دگرگون ساختش
شیخ مکتب کم سواد و کم نظر
از مقام او نداد او را خبر
❈۱۱❈
مؤمن و از رمز مرگ آگاه نیست
در دلش لا غالب الا الله نیست
تا دل او در میان سینه مرد
می نیندیشد مگر از خواب و خورد
❈۱۲❈
بهر یک نان نشتر «لا و نعم»
منت صد کس برای یک شکم
از فرنگی می خرد لات و منات
مؤمن و اندیشه او سومنات
❈۱۳❈
«قم باذنی» گوی و او را زنده کن
در دلش «الله هو» را زنده کن
ما همه افسونی تهذیب غرب
کشتهٔ افرنگیان بی حرب و ضرب
❈۱۴❈
تو از آن قومی که جام او شکست
وا نما یک بنده الله مست
تا مسلمان باز بیند خویش را
از جهانی برگزیند خویش را
❈۱۵❈
شهسوارا ! یک نفس در کش عنان
حرف من آسان نیاید بر زبان
آرزو آید که ناید تا به لب
می نگردد شوق محکوم ادب
❈۱۶❈
آن بگوید لب گشا ای دردمند
این بگوید چشم بگشا لب ببند
گرد تو گردد حریم کائنات
از تو خواهم یک نگاه التفات
❈۱۷❈
ذکر و فکر و علم و عرفانم توئی
کشتی و دریا و طوفانم توئی
آهوی زار و زبون و ناتوان
کس به فتراکم نبست اندر جهان
❈۱۸❈
ای پناه من حریم کوی تو
من به امیدی رمیدم سوی تو
آن نوا در سینه پروردن کجا
وز دمی صد غنچه وا کردن کجا
❈۱۹❈
نغمهٔ من در گلوی من شکست
شعله ئی از سینه ام بیرون نجست
در نفس سوز جگر باقی نماند
لطف قرآن سحر باقی نماند
❈۲۰❈
ناله ئی کو می نگنجد در ضمیر
تا کجا در سینه ام ماند اسیر
یک فضای بیکران میبایدش
وسعت نه آسمان میبایدش
❈۲۱❈
آه زان دردی که در جان و تن است
گوشهٔ چشم تو داروی من است
در نسازد با دواها جان زار
تلخ و بویش بر مشامم ناگوار
❈۲۲❈
کار این بیمار نتوان برد پیش
من چو طفلان نالم از داروی خویش
تلخی او را فریبم از شکر
خنده ها در لب بدوزد چاره گر
❈۲۳❈
چون بصیری از تو میخواهم گشود
تا بمن باز آید آن روزی که بود
مهر تو بر عاصیان افزونتر است
در خطا بخشی چو مهر مادر است
❈۲۴❈
با پرستاران شب دارم ستیز
باز روغن در چراغ من بریز
ای وجود تو جهان را نو بهار
پرتو خود را دریغ از من مدار
❈۲۵❈
«خود بدانی قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود»
رومی
تا ز غیر الله ندارم هیچ امید
❈۲۶❈
یا مرا شمشیر گردان یا کلید
فکر من در فهم دین چالاک و چست
تخم کرداری ز خاک من نرست
تیشه ام را تیز تر گردان که من
❈۲۷❈
محنتی دارم فزون از کوهکن
مؤمنم ، از خویشتن کافر نیم
بر فسانم زن که بد گوهر نیم
گرچه کشت عمر من بیحاصل است
❈۲۸❈
چیزکی دارم که نام او دل است
دارمش پوشیده از چشم جهان
کز سم شبدیز تو دارد نشان
بنده ئی را کو نخواهد ساز و برگ
❈۲۹❈
زندگانی بی حضور خواجه مرگ
ای که دادی کرد را سوز عرب
بندهٔ خود را حضور خود طلب
بنده ئی چون لاله داغی در جگر
❈۳۰❈
دوستانش از غم او بی خبر
بنده ئی اندر جهان نالان چو نی
تفته جان از نغمه های پی به پی
در بیابان مثل چوب نیم سوز
❈۳۱❈
کاروان بگذشت و من سوزم هنوز
اندرین دشت و دری پهناوری
بو که آید کاروانی دیگری
جان ز مهجوری بنالد در بدن
❈۳۲❈
نالهٔ من وای من ای وای من !
کامنت ها