اقبال لاهوری:تا نبوت حکم حق جاری کند پشت پا بر حکم سلطان میزند
❈۱❈
تا نبوت حکم حق جاری کند
پشت پا بر حکم سلطان میزند
در نگاهش قصر سلطان کهنه دیر
غیرت او بر نتابد حکم غیر
❈۲❈
پخته سازد صحبتش هر خام را
تازه غوغائی دهد ایام را
درس او «الله بس باقی هوس»
تا نیفتد مرد حق در بند کس
❈۳❈
از نم او آتش اندر شاخ تاک
در کف خاک از دم او جان پاک
معنی جبریل و قرآن است او
فطرة الله را نگهبان است او
❈۴❈
حکمتش برتر ز عقل ذوفنون
از ضمیرش امتی آید برون
حکمرانی بی نیاز از تخت و تاج
بی کلاه و بی سپاه و بی خراج
❈۵❈
از نگاهش فرودین خیزد ز دی
درد هر خم تلخ تر گردد ز می
اندر آه صبحگاه او حیات
تازه از صبح نمودش کائنات
❈۶❈
بحر و بر از زور طوفانش خراب
در نگاه او پیام انقلاب
درس «لا خوف علیهم» می دهد
تا دلی در سینهٔ آدم نهد
❈۷❈
عزم و تسلیم و رضا آموزدش
در جهان مثل چراغ افروزدش
من نمیدانم چه افسون می کند
روح را در تن دگرگون می کند
❈۸❈
صحبت او هر خزف را در کند
حکمت او هر تهی را پر کند
بندهٔ درمانده را گوید که خیز
هر کهن معبود را کن ریز ریز»
❈۹❈
مرد حق افسون این دیر کهن
از دو حرف «ربی الاعلی» شکن
فقر خواهی از تهی دستی منال
عافیت در حال و نی در جاه و مال
❈۱۰❈
صدق و اخلاص و نیاز و سوز و درد
نی زر و سیم و قماش سرخ و زرد
بگذر از کاؤس و کی ای زنده مرد
طوف خود کن گرد ایوانی مگرد
❈۱۱❈
از مقام خویش دور افتاده ئی
کرگسی کم کن که شاهین زاده ئی
مرغک اندر شاخسار بوستان
بر مراد خویش بندد آشیان
❈۱۲❈
تو که داری فکرت گردون مسیر
خویش را از مرغکی کمتر مگیر
دیگر این نه آسمان تعمیر کن
بر مراد خود جهان تعمیر کن
❈۱۳❈
چون فنا اندر رضای حق شود
بندهٔ مؤمن قضای حق شود
چار سوی با فضای نیلگون
از ضمیر پاک او آید برون
❈۱۴❈
در رضای حق فنا شو چون سلف
گوهر خود را برون آر از صدف
در ظلام این جهان سنگ و خشت
چشم خود روشن کن از نور سرشت
❈۱۵❈
تا نگیری از جلال حق نصیب
هم نیابی از جمال حق نصیب
ابتدای عشق و مستی قاهری است
انتهای عشق و مستی دلبری است
❈۱۶❈
مرد مؤمن از کمالات وجود
او وجود و غیر او هر شی نمود
گر بگیرد سوز و تاب از لااله
جز بکام او نگردد مهر و مه
کامنت ها