اقبال لاهوری:چیست فقر ای بندگان آب و گل یک نگاه راه بین یک زنده دل
❈۱❈
چیست فقر ای بندگان آب و گل
یک نگاه راه بین یک زنده دل
فقر کار خویش را سنجیدن است
بر دو حرف لا اله پیچیدن است
❈۲❈
فقر خیبر گیر با نان شعیر
بستهٔ فتراک او سلطان و میر
فقر ذوق و شوق و تسلیم و رضاست
ما امینیم این متاع مصطفی است
❈۳❈
فقر بر کروبیان شبخون زند
بر نوامیس جهان شبخون زند
بر مقام دیگر اندازد ترا
از زجاج ، الماس می سازد ترا
❈۴❈
برگ و ساز او ز قرآن عظیم
مرد درویشی نگنجد در گلیم
گرچه اندر بزم کم گوید سخن
یک دم او گرمی صد انجمن
❈۵❈
بی پران را ذوق پروازی دهد
پشه را تمکین شهبازی دهد
با سلاطین در فتد مرد فقیر
از شکوه بوریا لرزد سریر
❈۶❈
از جنون می افکند هوئی به شهر
وا رهاند خلق را از جبر و قهر
می نگیرد جز به آن صحرا مقام
کاندرو شاهین گریزد از حمام
❈۷❈
قلب او را قوت از جذب و سلوک
پیش سلطان نعره او «لاملوک»
آتش ما سوزناک از خاک او
شعله ترسد از خس و خاشاک او
❈۸❈
بر نیفتد ملتی اندر نبرد
تا درو باقیست یک درویش مرد
آبروی ما ز استغنای اوست
سوز ما از شوق بی پروای اوست
❈۹❈
خویشتن را اندر این آئینه بین
تا ترا بخشند سلطان مبین
حکمت دین دل نوازیهای فقر
قوت دین بی نیازیهای فقر
❈۱۰❈
مؤمنان را گفت آن سلطان دین
«مسجد من این همه روی زمین»
الامان از گردش نه آسمان
مسجد مؤمن بدست دیگران
❈۱۱❈
سخت کوشد بندهٔ پاکیزه کیش
تا بگیرد مسجد مولای خویش
ایکه از ترک جهان گوئی ، مگو
ترک این دیر کهن تسخیر او
❈۱۲❈
راکبش بودن ازو وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
صید مؤمن این جهان آب و گل
باز را گوئی که صید خود بهل
❈۱۳❈
حل نشد این معنی مشکل مرا
شاهین از افلاک بگریزد چرا
وای آن شاهین که شاهینی نکرد
مرغکی از چنگ او نامد بدرد
❈۱۴❈
درکنامی ماند زار و سرنگون
پر نزد اندر فضای نیلگون
فقر قرآن احتساب هست و بود
نی رباب و مستی و رقص و سرود
❈۱۵❈
فقر مؤمن چیست؟ تسخیر جهات
بنده از تأثیر او مولا صفات
فقر کافر خلوت دشت و در است
فقر مؤمن لرزهٔ بحر و بر است
❈۱۶❈
زندگی آنرا سکون غار و کوه
زندگی این را ز مرگ باشکوه
آن خدارا جستن از ترک بدن
این خودی را بر فسان حق زدن
❈۱۷❈
آن خودی را کشتن و وا سوختن
این خودی را چون چراغ افروختن
فقر چون عریان شود زیر سپهر
از نهیب او بلرزد ماه و مهر
❈۱۸❈
فقر عریان گرمی بدر و حنین
فقر عریان بانگ تکبیر حسین
فقر را تا ذوق عریانی نماند
آن جلال اندر مسلمانی نماند
❈۱۹❈
وای ما ای وای این دیر کهن
تیغ لا در کف نه تو داری نه من
دل ز غیر الله بپرداز ایجوان
این جهان کهنه در باز ایجوان
❈۲۰❈
تا کجا بی غیرت دین زیستن
ای مسلمان مردن است این زیستن
مرد حق باز آفریند خویش را
جز به نور حق نبیند خویش را
❈۲۱❈
بر عیار مصطفی خود را زند
تا جهانی دیگری پیدا کند
آه زان قومی که از پا برفتاد
میر و سلطان زاد و درویشی نزاد
❈۲۲❈
داستان او مپرس از من که من
چون بگویم آنچه ناید در سخن
در گلویم گریه ها گردد گره
این قیامت اندرون سینه به
❈۲۳❈
مسلم این کشور از خود ناامید
عمر ها شد با خدا مردی ندید
لاجرم از قوت دین بدظن است
کاروان خویش را خود رهزن است
❈۲۴❈
از سه قرن این امت خوار و زبون
زنده بی سوز و سرور اندرون
پست فکر و دون نهاد و کور ذوق
مکتب و ملای او محروم شوق
❈۲۵❈
زشتی اندیشه او را خوار کرد
افتراق او را ز خود بیزار کرد
تا نداند از مقام و منزلش
مرد ذوق انقلاب اندر دلش
❈۲۶❈
طبع او بی صحبت مرد خبیر
خسته و افسرده و حق ناپذیر
بندهٔ رد کردهٔ مولاست او
مفلس و قلاش و بی پرواست او
❈۲۷❈
نی بکف مالی که سلطانی برد
نی بدل نوری که شیطانی برد
شیخ او لرد فرنگی را مرید
گرچه گوید از مقام با یزید
❈۲۸❈
گفت دین را رونق از محکومی است
زندگانی از خودی محرومی است
دولت اغیار را رحمت شمرد
رقص ها گرد کلیسا کرد و مرد
❈۲۹❈
ای تهی از ذوق و شوق و سوز و درد
می شناسی عصر ما با ما چه کرد
عصر ما ما را ز ما بیگانه کرد
از جمال مصطفی بیگانه کرد
❈۳۰❈
سوز او تا از میان سینه رفت
جوهر آئینه از آئینه رفت
باطن این عصر را نشاختی
داو اول خویش را در باختی
❈۳۱❈
تا دماغ تو به پیچاکش فتاد
آرزوی زنده ئی در دل نزاد
احتساب خویش کن از خود مرو
یکدو دم از غیر خود بیگانه شو
❈۳۲❈
تا کجا این خوف و وسواس و هراس
اندر این کشور مقام خود شناس
این چمن دارد بسی شاخ بلند
بر نگون شاخ آشیان خود مبند
❈۳۳❈
نغمه داری در گلو ای بیخبر
جنس خود بشناس و با زاغان مپر
خویشتن را تیزی شمشیر ده
باز خود را در کف تقدیر ده
❈۳۴❈
اندرون تست سیل بی پناه
پیش او کوه گران مانند کاه
سیل را تمکین ز نا آسودن است
یک نفس آسودنش نابودن است
❈۳۵❈
من نه ملا ، نی فقیه نکته ور
نی مرا از فقر و درویشی خبر
در ره دین تیز بین و سست گام
پختهٔ من خام و کارم ناتمام
❈۳۶❈
تا دل پر اضطرابم داده اند
یک گره از صد گره بگشاده اند
«از تب و تابم نصیب خود بگیر
بعد ازین ناید چو من مرد فقیر»
کامنت ها