اقبال لاهوری:ای امیر کامگار ای شهریار نوجوان و مثل پیران پخته کار
❈۱❈
ای امیر کامگار ای شهریار
نوجوان و مثل پیران پخته کار
چشم تو از پردگیهای محرم است
دل میان سینه ات جام جم است
❈۲❈
عزم تو پاینده چون کهسار تو
حزم تو آسان کند دشوار تو
همت تو چون خیال من بلند
ملت صد پاره را شیرازه بند
❈۳❈
هدیه از شاهنشهان داری بسی
لعل و یاقوت گران داری بسی
ای امیر ابن امیر ابن امیر
هدیه ئی از بینوائی هم پذیر
❈۴❈
تا مرا رمز حیات آموختند
آتشی در پیکرم افروختند
یک نوای سینه تاب آورده ام
عشق را عهد شباب آورده ام
❈۵❈
پیر مغرب شاعر المانوی
آن قتیل شیوه های پهلوی
بست نقش شاهدان شوخ و شنگ
داد مشرق را سلامی از فرنگ
❈۶❈
در جوابش گفته ام پیغام شرق
ماهتابی ریختم بر شام شرق
تا شناسای خودم خود بین نیم
با تو گویم او که بود و من کیم
❈۷❈
او ز افرنگی جوانان مثل برق
شعلهٔ من از دم پیران شرق
او چمن زادی چمن پرورده ئی
من دمیدم از زمین مرده ئی
❈۸❈
او چو بلبل در چمن فردوس گوش
من بصحرا چون جرس گرم خروش
هر دو دانای ضمیر کائنات
هر دو پیغام حیات اندر ممات
❈۹❈
هر دو خنجر صبح خند آئینه فام
او برهنه من هنوز اندر نیام
هر دو گوهر ارجمند و تاب دار
زادهٔ دریای ناپیدا کنار
❈۱۰❈
او ز شوخی در ته قلزم تپید
تا گریبان صدف را بر درید
من به آغوش صدف تابم هنوز
در ضمیر بحر نایابم هنوز
❈۱۱❈
آشنای من ز من بیگانه رفت
از خمستانم تهی پیمانه رفت
من شکوه خسروی او را دهم
تخت کسری زیر پای او نهم
❈۱۲❈
او حدیث دلبری خواهد ز من
رنگ و آب شاعری خواهد ز من
کم نظر بیتابی جانم ندید
آشکارم دید و پنهانم ندید
❈۱۳❈
فطرت من عشق را در بر گرفت
صحبت خاشاک و آتش در گرفت
حق رموز ملک و دین بر من گشود
نقش غیر از پردهٔ چشمم ربود
❈۱۴❈
برگ گل رنگین ز مضمون من است
مصرع من قطرهٔ خون من است
تا نپنداری سخن دیوانگیست
در کمال این جنوان فرزانگیست
❈۱۵❈
از هنر سرمایه دارم کرده اند
در دیار هند خوارم کرده اند
لاله و گل از نوایم بی نصیب
طایرم در گلستان خود غریب
❈۱۶❈
بسکه گردون سفله و دون پرور است
وای بر مردی که صاحب جوهر است
دیده ئی ای خسرو کیوان جناب
آفتاب «ما توارت بالحجاب»
❈۱۷❈
ابطحی در دشت خویش از راه رفت
از دم او سوز الا الله رفت
مصریان افتاده در گرداب نیل
سست رگ تورانیان ژنده پیل
❈۱۸❈
آل عثمان در شکنج روزگار
مشرق و مغرب ز خونش لاله زار
عشق را آئین سلمانی نماند
خاک ایران ماند و ایرانی نماند
❈۱۹❈
سوز و ساز زندگی رفت از گلش
آن کهن آتش فسرده اندر دلش
مسلم هندی شکم را بنده ئی
خود فروشی دل ز دین بر کنده ئی
❈۲۰❈
در مسلمان شأن محبوبی نماند
خالد و فاروق و ایوبی نماند
ای ترا فطرت ضمیر پاک داد
از غم دین سینهٔ صد چاک داد
❈۲۱❈
تازه کن آئین صدیق و عمر
چون صبا بر لالهٔ صحرا گذر
ملت آوارهٔ کوه و دمن
در رگ او خون شیران موج زن
❈۲۲❈
زیرک و روئین تن و روشن جبین
چشم او چون جره بازان تیز بین
قسمت خود از جهان نا یافته
کوکب تقدیر او نا تافته
❈۲۳❈
در قهستان خلوتی ورزیده ئی
رستخیز زندگی نادیده ئی
جان تو بر محنت پیهم صبور
کوش در تهذیب افغان غیور
❈۲۴❈
تا ز صدیقان این امت شوی
بهر دین سرمایهٔ قوت شوی
زندگی جهد است و استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
❈۲۵❈
گفت حکمت را خدا خیر کیثر
هر کجا این خیز را بینی بگیر
سید کل صاحب ام الکتاب
پردگیها بر ضمیرش بی حجاب
❈۲۶❈
گرچه عین ذات را بی پرده دید
«رب زدنی» از زبان او چکید
علم اشیا «علم الاسماستی»
هم عصا و هم ید بیضا ستی
❈۲۷❈
علم اشیا داد مغرب را فروغ
حکمت او ماست می بندد ز دوغ
جان ما را لذت احساس نیست
خاک ره جز ریزهٔ الماس نیست
❈۲۸❈
علم و دولت نظم کار ملت است
علم و دولت اعتبار ملت است
آن یکی از سینهٔ احرار گیر
وان دگر از سینهٔ کهسار گیر
❈۲۹❈
دشنه زن در پیکر این کائنات
در شکم دارد گهر چون سومنات
لعل ناب اندر بدخشان تو هست
برق سینا در قهستان تو هست
❈۳۰❈
کشور محکم اساسی بایدت
دیدهٔ مردم شناسی بایدت
ای بسا آدم که ابلیسی کند
ای بسا شیطان که ادریسی کند
❈۳۱❈
رنگ او نیرنگ و بود او نمود
اندرون او چو داغ لاله دود
پاکباز و کعبتین او دغل
ریمن و غدر و نفاق اندر بغل
❈۳۲❈
در نگر ای خسرو صاحب نظر
نیست هر سنگی که می تابد گهر
مرشد رومی حکیم پاک زاد
سر مرگ و زندگی بر ما گشاد
❈۳۳❈
«هر هلاک امت پیشین که بود
زانکه بر جندل گمان بردند عود»
سروری در دین ما خدمتگری است
عدل فاروقی و فقر حیدری است
❈۳۴❈
در هجوم کارهای ملک و دین
با دل خود یک نفس خلوت گزین
هر که یکدم در کمین خود نشست
هیچ نخچیر از کمند او نجست
❈۳۵❈
در قبای خسروی درویش زی
دیده بیدار و خدا اندیش زی
قاید ملت شهنشاه مراد
تیغ او را برق و تندر خانه زاد
❈۳۶❈
هم فقیری هم شه گردون فری
ارد شیری با روان بوذری
غرق بودش در زره بالا و دوش
در میان سینه دل موئینه پوش
❈۳۷❈
آن مسلمانان که میری کرده اند
در شهنشاهی فقیری کرده اند
در امارت فقر را افزوده اند
مثل سلمان در مدائن بوده اند
❈۳۸❈
حکمرانی بود و سامانی نداشت
دست او جز تیغ و قرآنی نداشت
هر که عشق مصطفی سامان اوست
بحر و بر در گوشهٔ دامان اوست
❈۳۹❈
سوز صدیق و علی از حق طلب
ذره ئی عشق نبی از حق طلب
زانکه ملت را حیات از عشق اوست
برگ و ساز کائنات از عشق اوست
❈۴۰❈
جلوهٔ بی پرده او وانمود
جوهر پنهان که بود اندر وجود
روح را جز عشق او آرام نیست
عشق او روزیست کو را شام نیست
❈۴۱❈
خیز و اندر گردش آور جام عشق
در قهستان تازه کن پیغام عشق
کامنت ها