اقبال لاهوری:شنیدم کوکبی با کوکبی گفت که در بحریم و پیدا ساحلی نیست
❈۱❈
شنیدم کوکبی با کوکبی گفت
که در بحریم و پیدا ساحلی نیست
سفر اندر سرشت ما نهادند
ولی این کاروان را منزلی نیست
❈۲❈
اگر انجم همانستی که بود است
ازین دیرینه تابی ها چه سود است
گرفتار کمند روزگاریم
خوشا آنکس که محروم وجود است
❈۳❈
کس این بار گران را برنتابد
ز بود ما نبود جاودان به
فضای نیلگونم خوش نیاید
ز اوجش پستی آن خاکدان به
❈۴❈
خنک انسان که جانش بیقرار است
سوار راهوار روزگار است
قبای زندگی بر قامتش راست
که او نو آفرین و تازه کار است
کامنت ها