اقبال لاهوری:تو دانی که بازان ز یک جوهرند دل شیر دارند و مشت پرند
❈۱❈
تو دانی که بازان ز یک جوهرند
دل شیر دارند و مشت پرند
نکو شیوه و پخته تدبیر باش
جسور و غیور و کلان گیر باش
❈۲❈
میامیز با کبک و تورنگ و ساز
مگر اینکه داری هوای شکار
چه قومی فرو مایهٔ ترسناک
کند پاک منقار خود را به خاک
❈۳❈
شد آن باشه نخچیر نخچیر خویش
که گیرد ز صید خود آئین و کیش
بسا شکره افتاده بر روی خاک
شد از صحبت دانه چینان هلاک
❈۴❈
نگه دار خود را و خورسند زی
دلیر و درشت و تنومند زی
تن نرم و نازک به تیهو گذار
رگ سخت چون شاخ آهو بیار
❈۵❈
نصیب جهان آنچه از خرمی است
ز سنگینی و محنت و پر دمی است
چه خوش گفت فرزند خود را عقاب
که یک قطره خون بهتر از لعل ناب
❈۶❈
مجو انجمن مثل آهو و میش
به خلوت گرا چون نیاکان خویش
چنین یاد دارم ز بازان پیر
نشیمن بشاخ درختی مگیر
❈۷❈
کنامی نگیریم در باغ و کشت
که داریم در کوه و صحرا بهشت
ز روی زمین دانه چیدن خطاست
که پهنای گردون خدا داد ماست
❈۸❈
نجیبی که پا بر زمین سوده است
ز مرغ سرا سفله تر بوده است
پی شاهبازان بساط است سنگ
که بر سنگ رفتن کند تیز چنگ
❈۹❈
تو از زرد چشمان صحراستی
به گوهر چو سیمرغ والاستی
جوانی اصیلی که در روز جنگ
برد مردمک را ز چشم پلنگ
❈۱۰❈
به پرواز تو سطوت نوریان
به رگهای تو خون کافوریان
ته چرخ گردندهٔ کوژ پشت
بخور آنچه گیری ز نرم و درشت
❈۱۱❈
ز دست کسی طعمهٔ خود مگیر
نکو باش و پند نکویان پذیر
کامنت ها