اقبال لاهوری:از من ای باد صبا گوی به دانای فرنگ عقل تا بال گشود است گرفتارتر است
❈۱❈
از من ای باد صبا گوی به دانای فرنگ
عقل تا بال گشود است گرفتارتر است
برق را این به جگر میزند آن رام کند
عشق از عقل فسون پیشه جگردارتر است
❈۲❈
چشم جز رنگ گل و لاله نبیند ورنه
آنچه در پردهٔ رنگ است پدیدارتر است
عجب آن نیست که اعجاز مسیحا داری
عجب این است که بیمار تو بیمارتر است
❈۳❈
دانش اندوختهای دل ز کف انداختهای
آه زان نقد گرانمایه که درباختهای
حکمت و فلسفه کاریست که پایانش نیست
سیلی عشق و محبت به دبستانش نیست
❈۴❈
بیشتر راه دل مردم بیدار زند
فتنهای نیست که در چشم سخندانش نیست
دل ز ناز خنک او به تپیدن نرسد
لذتی در خلش غمزهٔ پنهانش نیست
❈۵❈
دشت و کهسار نوردید و غزالی نگرفت
طوف گلشن ز دو یک گل به گریبانش نیست
چاره این است که از عشق گشادی طلبیم
پیش او سجده گذاریم و مرادی طلبیم
❈۶❈
عقل چون پای درین راه خم اندر خم زد
شعله در آب دوانید و جهان بر هم زد
کیمیاسازیِ او ریگ روان را زر کرد
بر دل سوخته اکسیر محبت کم زد
❈۷❈
وای بر سادگی ما که فسونش خوردیم
رهزنی بود کمین کرد و ره آدم زد
هنرش خاک برآورد ز تهذیب فرنگ
باز آن خاک به چشم پسر مریم زد
❈۸❈
شرری کاشتن و شعله درودن تا کی؟
عقده بر دل زدن و باز گشودن تا کی؟
عقل خودبین دگر و عقل جهانبین دگر است
بال بلبل دگر و بازوی شاهین دگر است
❈۹❈
دگر است آنکه برد دانهٔ افتاده ز خاک
آنکه گیرد خورش از دانهٔ پروین دگر است
دگر است آنکه زند سیر چمن مثل نسیم
آنکه در شد به ضمیر گل و نسرین دگر است
❈۱۰❈
دگر است آن سوی نه پرده گشادن نظری
این سوی پرده گمان و ظن و تخمین دگر است
ای خوش آن عقل که پهنای دو عالم با اوست
نور اِفرِشته و سوز دل آدم با اوست
❈۱۱❈
ما ز خلوتکدهٔ عشق برون تاختهایم
خاک پا را صفت آینه پرداختهایم
در نگر همت ما را که به داوی فکنیم
دو جهان را که نهان برده عیان باختهایم
❈۱۲❈
پیش ما میگذرد سلسلهٔ شام و سحر
بر لب جوی روان خیمه برافراختهایم
در دل ما که برین دیر کهن شب خون ریخت
آتشی بود که در خشک و تر انداختهایم
❈۱۳❈
شعله بودیم، شکستیم و شرر گردیدیم
صاحب ذوق و تمنا و نظر گردیدیم
عشق گردید هوسپیشه و هر بند گسست
آدم از فتنه او صورت ماهی در شست
❈۱۴❈
رزم بر بزم پسندید و سپاهی آراست
تیغ او جز به سر و سینهٔ یاران ننشست
رهزنی را که بنا کرد جهانبانی گفت
ستم خواجگی او کمر بنده شکست
❈۱۵❈
بیحجابانه به بانگ دف و نی میرقصد
جامی از خون عزیزان تُنُکمایه به دست
وقت آن است که آیین دگر تازه کنیم
لوح دل پاک بشوییم و ز سر تازه کنیم
❈۱۶❈
افسر پادشهی رفت و به یغمایی رفت
نی اسکندری و نغمهٔ دارایی رفت
کوهکن تیشه به دست آمد و پرویزی خواست
عشرت خواجگی و محنت لالایی رفت
❈۱۷❈
یوسفی را ز اسیری به عزیزی بردند
همه افسانه و افسون زلیخایی رفت
رازهایی که نهان بود به بازار افتاد
آن سخنسازی و آن انجمنآرایی رفت
❈۱۸❈
چشم بگشای اگر چشم تو صاحبنظر است
زندگی در پی تعمیر جهان دگر است
من درین خاک کهن گوهر جان میبینم
چشم هر ذره چو اَنجُم نگران میبینم
❈۱۹❈
دانهای را که به آغوش زمین است هنوز
شاخ در شاخ و برومند و جوان میبینم
کوه را مثل پر کاه سبک مییابم
پر کاهی صفت کوه گران میبینم
❈۲۰❈
انقلابی که نگنجد به ضمیر افلاک
بینم و هیچ ندانم که چه سان میبینم
خرم آن کس که درین گرد سواری بیند
جوهر نغمه ز لرزیدن تاری بیند
❈۲۱❈
زندگی جوی روان است و روان خواهد بود
این می کهنه جوان است و جوان خواهد بود
آنچه بود است و نباید ز میان خواهد رفت
آنچه بایست و نبود است همان خواهد بود
❈۲۲❈
عشق از لذت دیدار سراپا نظر است
حسن مشتاق نمود است و عیان خواهد بود
آن زمینی که بر او گریهٔ خونین زدهام
اشک من در جگرش لعل گران خواهد بود
❈۲۳❈
مژدهٔ صبح درین تیره شبانم دادند
شمع کشتند و ز خورشید نشانم دادند
کامنت ها