اقبال لاهوری:منکر نتوان گشت اگر دم زنم از عشق این نشه بمن نیست اگر با دگری هست
❈۱❈
منکر نتوان گشت اگر دم زنم از عشق
این نشه بمن نیست اگر با دگری هست
عرفی
ای ترا حق خاتم اقوام کرد
❈۲❈
بر تو هر آغاز را انجام کرد
ای مثال انبیا پاکان تو
همگر دلها جگر چاکان تو
ای نظر بر حسن ترسازاده ئی
❈۳❈
ای ز راه کعبه دور افتاده ئی
ای فلک مشت غبار کوی تو
«ای تماشا گاه عالم روی تو»
همچو موج ، آتش ته پا میروی
❈۴❈
«تو کجا بهر تماشا میروی»
رمز سوز آموز از پروانه ئی
در شرر تعمیر کن کاشانه ئی
طرح عشق انداز اندر جان خویش
❈۵❈
تازه کن با مصطفی پیمان خویش
خاطرم از صحبت ترسا گرفت
تا نقاب روی تو بالا گرفت
هم نوا از جلوه ی اغیار گفت
❈۶❈
داستان گیسو و رخسار گفت
بر در ساقی جبین فرسود او
قصه ی مغ زادگان پیمود او
من شهید تیغ ابروی تو ام
❈۷❈
خاکم و آسوده ی کوی تو ام
از ستایش گستری بالاترم
پیش هر دیوان فرو ناید سرم
از سخن آئینه سازم کرده اند
❈۸❈
وز سکندر بی نیازم کرده اند
بار احسان بر نتابد گردنم
در گلستان غنچه گردد دامنم
سخت کوشم مثل خنجر در جهان
❈۹❈
آب خود می گیرم از سنگ گران
گرچه بحرم موج من بیتاب نیست
بر کف من کاسه ی گرداب نیست
پرده ی رنگم شمیمی نیستم
❈۱۰❈
صید هر موج نسیمی نیستم
در شرار آباد هستی اخگرم
خلعتی بخشد مرا خاکسترم
بر درت جانم نیاز آورده است
❈۱۱❈
هدیه ی سوز و گداز آورده است
ز آسمان آبگون یم می چکد
بر دل گرمم دمادم می چکد
من ز جو باریکتر می سازمش
❈۱۲❈
تا به صحن گلشنت اندازمش
زانکه تو محبوب یار ماستی
همچو دل اندر کنار ماستی
عشق تا طرح فغان در سینه ریخت
❈۱۳❈
آتش او از دلم آئینه ریخت
مثل گل از هم شکافم سینه را
پیش تو آویزم این آئینه را
تا نگاهی افکنی بر روی خویش
❈۱۴❈
می شوی زنجیری گیسوی خویش
باز خوانم قصه ی پارینه ات
تازه سازم داغهای سینه ات
از پی قوم ز خود نامحرمی
❈۱۵❈
خواستم از حق حیات محکمی
در سکوت نیم شب نالان بدم
عالم اندر خواب و من گریان بدم
جانم از صبر و سکون محروم بود
❈۱۶❈
ورد من یاحی و یاقیوم بود
آرزوئی داشتم خون کردمش
تا ز راهدیده بیرون کردمش
سوختن چون لاله پیهم تا کجا
❈۱۷❈
از سحر دریوز شبنم تا کجا؟
اشک خود بر خویش می ریزم چو شمع
با شب یلدا در آویزم چو شمع
جلوه را افزودم و خود کاستم
❈۱۸❈
دیگران را محفلی آراستم
یک نفس فرصت ز سوز سینه نیست
هفته ام شرمنده ی آدینه نیست
جانم اندر پیکر فرسوده ئی
❈۱۹❈
جلوه ی آهی است گرد آلوده ئی
چون مرا صبح ازل حق آفرید
ناله در ابریشم عودم تپید
ناله ئی افشا گر اسرار عشق
❈۲۰❈
خونبهای حسرتگفتار عشق
فطرت آتش دهد خاشاک را
شوخی پروانه بخشد خاک را
عشق را داغی مثال لاله بس
❈۲۱❈
در گریبانش گل یک ناله بس
من همین یک گل بدستارت زنم
محشری بر خواب سرشارت زنم
تا ز خاکت لاله زار آید پدید
❈۲۲❈
از دمت باد بهار آید پدید
کامنت ها