اقبال لاهوری:می گشایم عقده از کار حیات سازمت آگاه اسرار حیات
❈۱❈
می گشایم عقده از کار حیات
سازمت آگاه اسرار حیات
چون خیال از خود رمیدن پیشه اش
از جهت دامن کشیدن پیشه اش
❈۲❈
در جهان دیر و زود آید چسان
وقت او فردا و دی زاید چسان
گر نظرداری یکی بر خود نگر
جز رم پیهم نه ئی ای بیخبر
❈۳❈
تا نماید تاب نامشهود خویش
شعله ی او پرده بند از دود خویش
سیر او را تا سکون بیند نظر
موج جویش بسته آمد در گهر
❈۴❈
آتش او دم بخویش اندر کشید
لاله گردید و ز شاخی بر دمید
فکر خام تو گران خیز است و لنگ
تهمت گل بست بر پرواز رنگ
❈۵❈
زندگی مرغ نشیمن ساز نیست
طایر رنگ است و جز پرواز نیست
در قفس وامانده و آزاد هم
با نواها می زند فریاد هم
❈۶❈
از پرش پرواز شوید دمبدم
چاره ی خود کرده جوید دمبدم
عقده ها خود می زند در کار خویش
باز آسان می کند دشوار خویش
❈۷❈
پا بگل گردد حیات تیزگام
تا دو بالا گرددش ذوق خرام
سازها خوابیده اندر سوز او
دوش و فردا زاده ی امروز او
❈۸❈
دمبدم مشکل گر و آسان گذار
دمبدم نو آفرین و تازه کار
گرچه مثل بو سراپایش رم است
چون وطن در سینه ئی گیرد دم است
❈۹❈
رشته های خویش را بر خود تند
تکمه ئی گردد گره بر خود زند
در گره چون دانه دارد برگ و بر
چشم بر خود وا کند گردد شجر
❈۱۰❈
خلعتی از آب و گل پیدا کند
دست و پا و چشم و دل پیدا کند
خلوت اندر تن گزیند زندگی
انجمن ها آفریند زندگی
❈۱۱❈
همچنان آئین میلاد امم
زندگی بر مرکزی آید بهم
حلقه را مرکز چو جان در پیکر است
خط او در نقطه ی او مضمر است
❈۱۲❈
قوم را ربط و نظام از مرکزی
روزگارش را دوام از مرکزی
راز دار و راز ما بیت الحرم
سوز ما هم ساز ما بیت الحرم
❈۱۳❈
چون نفس در سینه او را پروریم
جان شیرین است او ما پیکریم
تازه رو بستان ما از شبنمش
مزرع ما آب گیر از زمزمش
❈۱۴❈
تاب دار از ذره هایش آفتاب
غوطه زن اندر فضایش آفتاب
دعوی او را دلیل استیم ما
از براهین خلیل استیم ما
❈۱۵❈
در جهان ما را بلند آوازه کرد
با حدوث ما قدم شیرازه کرد
ملت بیضا ز طوفش هم نفس
همچو صبح آفتاب اندر قفس
❈۱۶❈
از حساب او یکی بسیاریت
پخته از بند یکی خودداریت
تو ز پیوند حریمی زنده ئی
تا طواف او کنی پاینده ئی
❈۱۷❈
در جهان جان امم جمعیت است
در نگر سر حرم جمعیت است
عبرتی ای مسلم روشن ضمیر
از مآل امت موسی بگیر
❈۱۸❈
داد چون آن قوم مرکز را ز دست
رشته ی جمعیت ملت شکست
آنکه بالید اندر آغوش رسل
جزو او داننده ی اسرار کل
❈۱۹❈
دهر سیلی بر بنا گوشش کشید
زندگی خون گشت و از چشمش چکید
رفت نم از ریشه های تاک او
بید مجنون هم نروید خاک او
❈۲۰❈
از گل غربت زبان گم کرده ئی
هم نوا هم آشیان گم کرده ئی
شمع مرد و نوحه خوان پروانه اش
مشت خاکم لرزد از افسانه اش
❈۲۱❈
ای ز تیغ جور گردون خسته تن
ای اسیر التباس و وهم و ظن
پیرهن را جامه احرام کن
صبح پیدا از غبار شام کن
❈۲۲❈
مثل آبا غرق اندر سجده شو
آنچنان گم شو که یکسر سجده شو
مسلم پیشین نیازی آفرید
تا به ناز عالم آشوبی رسید
❈۲۳❈
در ره حق پا به نوک خار خست
گلستان در گوشه ی دستار بست
کامنت ها