اقبال لاهوری:کودکی را دیدی ای بالغ نظر کو بود از معنی خود بی خبر
❈۱❈
کودکی را دیدی ای بالغ نظر
کو بود از معنی خود بی خبر
ناشناس دور و نزدیک آنچنان
ماه را خواهد که بر گیرد عنان
❈۲❈
از همه بیگانه آن مامک پرست
گریه مست وشیر مست و خواب مست
زیر و بم را گوش او در گیر نیست
نغمه اش جز شورش زنجیر نیست
❈۳❈
ساده و دوشیزه افکارش هنوز
چون گهر پاکیزه گفتارش هنوز
جستجو سرمایه ی پندار او
از چرا ، چون ، کی ، کجا ، گفتار او
❈۴❈
نقش گیر این و آن اندیشه اش
غیر جوئی غیر بینی پیشه اش
چشمش از دنبال اگر گیرد کسی
جان او آشفته می گردد بسی
❈۵❈
فکر خامش در هوای روزگار
پر گشا مانند باز نو شکار
در پی نخجیرها بگذاردش
باز سوی خویشتن می آردش
❈۶❈
تا ز آتشگیری افکار او
گل فشاند زرچک پندار او
چشم گیرایش فتد بر خویشتن
دستکی بر سینه می گوید که من
❈۷❈
یاد او با خود شناسایش کند
حفظ ربط دوش و فردایش کند
سفته ایامش درین تار زرند
همچو گوهر از پی یک دیگرند
❈۸❈
گرچه هر دم کاهد ، افزاید گلش
«من همانستم که بودم» در دلش
این «من» نو زاده آغاز حیات
نغمهٔ بیداری ساز حیات
❈۹❈
ملت نوزاده مثل طفلک است
طفلکی کو در کنار مامک است
طفلکی از خویشتن نا آگهی
گوهر آلوده ئی خاک رهی
❈۱۰❈
بسته با امروز او فرداش نیست
حلقه های روز و شب در پاس نیست
چشم هستی را مثال مردم است
غیر را بیننده و از خود گم است
❈۱۱❈
صد گره از رشتهٔ خود وا کند
تا سر تار خودی پیدا کند
گرم چون افتد به کار روزگار
این شعور تازه گردد پایدار
❈۱۲❈
نقشها بردارد و اندازد او
سر گذشت خویش را می سازد او
فرد چون پیوند ایامش گسیخت
شانهٔ ادراک او دندانه ریخت
❈۱۳❈
قوم روشن از سواد سر گذشت
خود شناس آمد ز یاد سر گذشت
سر گذشت او گر از یادش رود
باز اندر نیستی گم می شود
❈۱۴❈
نسخهٔ بود ترا ای هوشمند
ربط ایام آمده شیرازه بند
ربط ایام است ما را پیرهن
سوزنش حفظ روایات کهن
❈۱۵❈
چیست تاریخ ای ز خود بیگانه ئی
داستانی قصه ئی افسانه ئی
این ترا از خویشتن آگه کند
آشنای کار و مرد ره کند
❈۱۶❈
روح را سرمایهٔ تاب است این
جسم ملت را چو اعصاب است این
همچو خنجر بر فسانت می زند
باز بر روی جهانت می زند
❈۱۷❈
وه چه ساز جان نگار و دلپذیر
نغمه های رفته در تارش اسیر
شعلهٔ افسرده در سوزش نگر
دوش در آغوش امروزش نگر
❈۱۸❈
شمع او بخت امم را کوکب است
روشن از وی امشب و هم دیشب است
چشم پرکاری کا بیند رفته را
پیش تو باز آفریند رفته را
❈۱۹❈
بادهٔ صد ساله در مینای او
مستی پارینه در صهبای او
صید گیری کو بدام اندر کشید
طایری کز بوستان ما پرید
❈۲۰❈
ضبط کن تاریخ را پاینده شو
از نفسهای رمیده زنده شو
دوش را پیوند با امروز کن
زندگی را مرغ دست آموز کن
❈۲۱❈
رشتهٔ ایام را آور بدست
ورنه گردی روز کور و شب پرست
سر زند از ماضی تو حال تو
خیزد از حال تو استقبال تو
❈۲۲❈
مشکن ار خواهی حیات لازوال
رشتهٔ ماضی ز استقبال و حال
موج ادراک تسلسل زندگی است
می کشان را شور قلقل زندگی است
کامنت ها