اقبال لاهوری:گر به الله الصمد دل بستهای از حد اسباب بیرون جستهای
❈۱❈
گر به الله الصمد دل بستهای
از حد اسباب بیرون جستهای
بندهٔ حق بندهٔ اسباب نیست
زندگانی گردش دولاب نیست
❈۲❈
مسلم استی بی نیاز از غیر شو
اهل عالم را سراپا خیر شو
پیش منعم شکوهٔ گردون مکن
دست خویش از آستین بیرون مکن
❈۳❈
چون علی در ساز بانان شعیر
گردن مرحب شکن خیبر بگیر
منت از اهل کرم بردن چرا
نشتر لا و نعم خوردن چرا
❈۴❈
رزق خود را از کف دونان مگیر
یوسف استی خویش را ارزان مگیر
گرچه باشی مور و هم بی بال و پر
حاجتی پیش سلیمانی مبر
❈۵❈
راه دشوار است سامان کم بگیر
در جهان آزاد زی آزاد میر
سبحهٔ «اقلل من الدنیا» شمار
از «تعش حراً» شوی سرمایه دار
❈۶❈
تا توانی کیمیا شو گل مشو
در جهان منعم شو و سائل مشو
ای شناسای مقام بوعلی
جرعه ئی آرم ز جام بوعلی
❈۷❈
«پشت پا زن تخت کیکاوس را
سر بده از کف مده ناموس را»
خود بخود گردد در میخانه باز
بر تهی پیمانگان بی نیاز
❈۸❈
قاید اسلامیان هارون رشید
آنکه نقفور آب تیغ او چشید
گفت مالک را که ای مولای قوم
روشن از خاک درت سیمای قوم
❈۹❈
ای نوا پرداز گلزار حدیث
از تو خواهم درس اسرار حدیث
لعل تا کی پرده بند اندر یمن
خیز و در دارالخلافت خیمه زن
❈۱۰❈
ای خوشا تابانی روز عراق
ای خوشا حسن نظر سوز عراق
میچکد آب خضر از تاک او
مرهم زخم مسیحا خاک او
❈۱۱❈
گفت مالک مصطفی را چاکرم
نیست جز سودای او اندر سرم
من که باشم بستهٔ فتراک او
بر نخیزم از حریم پاک او
❈۱۲❈
زنده از تقبیل خاک یثربم
خوشتر از روز عراق آمد شبم
عشق می گوید که فرمانم پذیر
پادشاهان را بخدمت هم مگیر
❈۱۳❈
تو همی خواهی مرا آقا شوی
بندهٔ آزاد را مولا شوی
بهر تعلیم تو آیم بر درت
خادم ملت نگردد چاکرت
❈۱۴❈
بهره ئی خواهی اگر از علم دین
در میان حلقهٔ درسم نشین
بی نیازی نازها دارد بسی
ناز او اندازها دارد بسی
❈۱۵❈
بی نیازی رنگ حق پوشیدن است
رنگ غیر از پیرهن شوئیدن است
علم غیر آموختی اندوختی
روی خویش از غازه اش افروختی
❈۱۶❈
ارجمندیاز شعارش میبری
من ندانم تو توئی یا دیگری
از نسیمش خاک تو خاموش گشت
وز گل و ریحان تهی آغوش گشت
❈۱۷❈
کشت خود از دست خود ویران مکن
از سحابش گدیهٔ باران مکن
عقل تو زنجیری افکار غیر
در گلوی تو نفس از تار غیر
❈۱۸❈
بر زبانت گفتگوها مستعار
در دل تو آرزوها مستعار
قمریانت را نواها خواسته
سروهایت را قباها خواسته
❈۱۹❈
باده می گیری بجام از دیگران
جام هم گیری بوام از دیگران
آن نگاهش سر «ما زاغ البصر»
سوی قوم خویش باز آید اگر
❈۲۰❈
می شناسد شمع او پروانه را
نیک داند خویش و هم بیگانه را
«لست منی» گویدت مولای ما
وای ما ، ای وای ما ، ای وای ما ،
❈۲۱❈
زندگانی مثل انجم تا کجا
هستی خود در سحر گم تا کجا
ریوی از صبح دروغی خورده ئی
رخت از پهنای گردون برده ئی
❈۲۲❈
آفتاب استی یکی در خود نگر
از نجوم دیگران تابی مخر
بر دل خود نقش غیر انداختی
خاک بردی کیمیا در باختی
❈۲۳❈
تا کجا رخشی ز تاب دیگران
سر سبک ساز از شراب دیگران
تا کجا طوف چراغ محفلی
ز آتش خود سوز اگر داری دلی
❈۲۴❈
چون نظر در پرده های خویش باش
می پر و اما بجای خویش باش
در جهان مثل حباب ای هوشمند
راه خلوت خانه بر اغیار بند
❈۲۵❈
فرد ، فرد آمد که خود را وا شناخت
قوم ، قوم آمد که جز با خود نساخت
از پیام مصطفی آگاه شو
فارغ از ارباب دون الله شو
کامنت ها