اقبال لاهوری:فرد را ربط جماعت رحمت است جوهر او را کمال از ملت است
❈۱❈
فرد را ربط جماعت رحمت است
جوهر او را کمال از ملت است
تاتوانی با جماعت یار باش
رونق هنگامه ی احرار باش
❈۲❈
حرز جان کن گفته ی خیرالبشر
هست شیطان از جماعت دور تر
فرد و قوم آئینه ی یک دیگرند
سلک و گوهر کهکشان و اخترند
❈۳❈
فرد می گیرد ز ملت احترام
ملت از افراد می یابد نظام
فرد تا اندر جماعت گم شود
قطره ی وسعت طلب قلزم شود
❈۴❈
مایه دار سیرت دیرینه او
رفته و آینده را آئینه او
وصل استقبال و ماضی ذات او
چون ابد لا انتها اوقات او
❈۵❈
در دلش ذوق نمو از ملت است
احتساب کار او از ملت است
پیکرش از قوم و هم جانش ز قوم
ظاهرش از قوم و پنهانش ز قوم
❈۶❈
در زبان قوم گویا می شود
بر ره اسلاف پویا می شود
پخته تر از گرمی صحبت شود
تا بمعنی فرد هم ملت شود
❈۷❈
وحدت او مستقیم از کثرت است
کثرت اندر وحدت او وحدت است
لفظ چون از بیت خود بیرون نشست
گوهر مضمون بجیب خود شکست
❈۸❈
برگ سبزی کز نهال خویش ریخت
از بهاران تار امیدش گسیخت
هر که آب از زمزم ملت نخورد
شعله های نغمه در عودش فسرد
❈۹❈
فرد تنها از مقاصد غافل است
قوتش آشفتگی را مایل است
قوم با ضبط آشنا گرداندش
نرم رو مثل صبا گرداندش
❈۱۰❈
پا به گل مانند شمشادش کند
دست و پا بندد که آزادش کند
چون اسیر حلقه ی آئین شود
آهوی رم خوی او مشکین شود
❈۱۱❈
تو خودی از بیخودی نشناختی
خویش را اندر گمان انداختی
جوهر نوریست اندر خاک تو
یک شعاعش جلوه ی ادراک تو
❈۱۲❈
عیشت از عیشش غم تو از غمش
زنده ئی از انقلاب هر دمش
واحدستو بر نمی تابد دوئی
من ز تاب او من استم تو توئی
❈۱۳❈
خویش دار و خویش باز و خویش ساز
نازها می پرورد اندر نیاز
آتشی از سوز او گردد بلند
این شرر بر شعله اندازد کمند
❈۱۴❈
فطرتش آزاد و هم زنجیری است
جزو او را قوت کل گیری است
خوگر پیکار پیهم دیدمش
هم خودی هم زندگی نامیدش
❈۱۵❈
چون ز خلوت خویش را بیرون دهد
پای در هنگامه ی جلوت نهد
نقش گیر اندر دلش «او» می شود
«من» ز هم می ریزد و «تو» می شود
❈۱۶❈
جبر ، قطع اختیارش می کند
از محبت مایه دارش می کند
ناز تا ناز است کم خیزد نیاز
ناز ها سازد بهم خیزد نیاز
❈۱۷❈
در جماعت خود شکن گردد خودی
تا ز گلبرگی چمن گردد خودی
«نکته ها چون تیغ پولاد است تیز
گر نمی فهمی ز پیش ما گریز»
کامنت ها