اقبال لاهوری:از چه رو بر بسته ربط مردم است رشته ی این داستان سر در گم است
❈۱❈
از چه رو بر بسته ربط مردم است
رشته ی این داستان سر در گم است
در جماعت فرد را بینیم ما
از چمن او را چو گل چینیم ما
❈۲❈
فطرتش وارفته ی یکتائی است
حفظ او از انجمن آرائی است
سوزدش در شاهراه زندگی
آتش آوردگاه زندگی
❈۳❈
مردمان خوگر بیکدیگر شوند
سفته در یک رشته چون گوهر شوند
در نبرد زندگی یار همند
مثل همکاران گرفتار همند
❈۴❈
محفل انجم ز جذب باهم است
هستی کوکب ز کوکب محکم است
خیمه گاه کاروان کوه و جبل
مرغزار و دامن صحرا و تل
❈۵❈
سست و بیجان تار و پود کار او
نا گشوده غنچه ی پندار او
ساز برق آهنگ او ننواخته
نغمه اش در پرده نا پرداخته
❈۶❈
گوشمال جستجو نا خورده ئی
زخمه های آرزو نا خورده ئی
نا بسامان محفل نوزاده اش
می توان با پنبه چیدن باده اش
❈۷❈
نو دمیده سبزه ی خاکش هنوز
سرد خون اندر رگ تاکش هنوز
منزل دیو و پری اندیشه اش
از گمان خود رمیدن پیشه اش
❈۸❈
تنگ میدان هستی خامش هنوز
فکر او زیر لب بامش هنوز
بیم جان سرمایه ی آب و گلش
هم ز باد تند می لرزد دلش
❈۹❈
جان او از سخت کوشی رم زند
پنچه در دامان فطرت کم زند
هر چه از خود می دمد برداردش
هر چه از بالا فتد برداردش
❈۱۰❈
تا خدا صاحبدلی پیدا کند
کو ز حرفی دفتری املا کند
ساز پردازی که از آوازه ئی
خاک را بخشد حیات تازه ئی
❈۱۱❈
ذره ی بی مایه ضو گیرد ازو
هر متاعی ارج نو گیرد ازو
زنده از یک دم دو صد پیکر کند
محفلی رنگین ز یک ساغر کند
❈۱۲❈
دیده ی او می کشد لب جان دمد
تا دوئی میرد یکی پیدا شود
رشته اش کو بر فلک دارد سری
پارهای زندگی را همگری
❈۱۳❈
تازه انداز نظر پیدا کند
گلستان در دشت و در پیدا کند
از تف او ملتی مثل سپند
بر جهد شور افکن و هنگامه بند
❈۱۴❈
یک شرر می افکند اندر دلش
شعله ی در گیر می گردد گلش
نقش پایش خاک را بینا کند
ذره را چشمک زن سینا کند
❈۱۵❈
عقل عریان را دهد پیرایه ئی
بخشد این بی مایه را سرمایه ئی
دامن خود میزند بر اخگرش
هر چه غش باشد رباید از زرش
❈۱۶❈
بندها از پا گشاید بنده را
از خداوندان رباید بنده را
گویدش تو بنده ی دیگر نه ئی
زین بتان بی زبان کمتر نه ئی
❈۱۷❈
تا سوی یک مدعایش می کشد
حلقه ی آئین بپایش می کشد
نکته ی توحید باز آموزدش
رسم و آئین نیاز آموزدش
کامنت ها