اقبال لاهوری:هنگامه را که بست درین دیر دیر پای زناریان او همه نالنده همچو نای
❈۱❈
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
زناریان او همه نالنده همچو نای
در ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر
غمها که پشت را به جوانی کند دو تای
❈۲❈
درمان کجا که درد بدرمان فزون شود
دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیای
بی زور سیل کشتی آدم نمی رود
هر دل هزار عربده دارد به ناخدای
❈۳❈
از من حکایت سفر زندگی مپرس
در ساختم بدرد و گذشتم غزل سرای
آمیختم نفس به نسیم سحر گهی
گشتم درین چمن به گلان نانهاده پای
❈۴❈
از کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کوی
کردم بچشم ماه تماشای این سرای
کامنت ها