اقبال لاهوری:ز جان خاور آن سوز کهن رفت دمش واماند و جان او ز تن رفت
❈۱❈
ز جان خاور آن سوز کهن رفت
دمش واماند و جان او ز تن رفت
چو تصویری که بی تار نفس زیست
نمی داند که ذوق زندگی چیست
❈۲❈
دلش از مدعا بیگانه گردید
نی او از نوا بیگانه گردید
به طرز دیگر از مقصود گفتم
جواب نامهٔ محمود گفتم
❈۳❈
ز عهد شیخ تا این روزگاری
نزد مردی بجان ما شراری
کفن در بر بخاکی آرمیدیم
ولی یک فتنهٔ محشر ندیدیم
❈۴❈
گذشت از پیش آن دانای تبریز
قیامتها که رست از کشت چنگیز
نگاهم انقلابی دیگری دید
طلوع آفتابی دیگری دید
❈۵❈
گشودم از رخ معنی نقابی
بدست ذره دادم آفتابی
نپنداری که من بی باده مستم
مثال شاعران افسانه بستم
❈۶❈
نبینی خیر از آن مرد فرو دست
که بر من تهمت شعر و سخن بست
بکوی دلبران کاری ندارم
دل زاری غم یاری ندارم
❈۷❈
نه خاک من غبار رهگذاری
نه در خاکم دل بی اختیاری
به جبریل امین همداستانم
رقیب و قاصد و دربان ندانم
❈۸❈
مرا با فقر سامان کلیم است
فر شاهنشهی زیر گلیم است
اگر خاکم به صحرائی نگنجم
اگر آبم به دریائی نگنجم
❈۹❈
دل سنگ از زجاج من بلرزد
یم افکار من ساحل نورزد
نهان تقدیر ها در پردهٔ من
قیامت ها بغل پروردهٔ من
❈۱۰❈
دمی در خویشتن خلوت گزیدم
جهانی لازوالی آفریدم
«مرا زین شاعری خود عار ناید
که در صد قرن یک عطار ناید»
❈۱۱❈
بجانم رزم مرگ و زندگانی است
نگاهم بر حیات جاودانی است
ز جان خاک ترا بیگانه دیدم
به اندام تو جان خود دمیدم
❈۱۲❈
از آن ناری که دارم داغ داغم
شب خود را بیفروز از چراغم
بخاک من دلی چون دانه کشتند
به لوح من خط دیگر نوشتند
❈۱۳❈
مرا ذوق خودی چون انگبین است
چه گویم واردات من همین است
نخستین کیف او را آزمودم
دگر بر خاوران قسمت نمودم
❈۱۴❈
اگر این نامه را جبریل خواند
چو گرد آن نور ناب از خود فشاند
بنالد از مقام و منزل خویش
به یزدان گوید از حال دل خویش
❈۱۵❈
تجلی را چنان عریان نخواهم
نخواهم جز غم پنهان نخواهم
گذشم از وصال جاودانی
که بینم لذت آه و فغانی
❈۱۶❈
مرا ناز و نیاز آدمی ده
به جان من گداز آدمی ده
سؤال اول
نخست از فکر خویشم در تحیر
❈۱۷❈
چه چیز است آنکه گویندش تفکر
کدامین فکر ما را شرط راه است
چرا گه طاعت و گاهی گناه است
جواب
❈۱۸❈
درون سینهٔ آدم چه نور است
چه نور است این که غیب او حضور است
من او را ثابت سیار دیدم
من او را نور دیدم نار دیدم
❈۱۹❈
گهی نازش ز برهان و دلیل است
گهی نورش ز جان جبرئیل است
چه نوری جان فروزی سینه تابی
نیرزد با شعاعش آفتابی
❈۲۰❈
بخاک آلوده و پاک از مکان است
به بند روز و شب پاک از زمان است
شمار روزگارش از نفس نیست
چنین جوینده و یابنده کس نیست
❈۲۱❈
گهی وامانده و ساحل مقامش
گهی دریای بی پایان بجامش
همین دریا همین چوب کلیم است
که از وی سینه دریا دو نیم است
❈۲۲❈
غزالی مرغزارش آسمانی
خورد آبی ز جوی کهکشانی
زمین و آسمان او را مقامی
میان کاروان تنها خرامی
❈۲۳❈
ز احوالش جهان ظلمت و نور
صدای صور و مرگ و جنت و حور
ازو ابلیس و آدم را نمودی
ازو ابلیس و آدم را گشودی
❈۲۴❈
نگه از جلوهٔ او ناشکیب است
تجلی های او یزدان فریب است
به چشمی خلوت خود را ببیند
به چشمی جلوت خود را ببیند
❈۲۵❈
اگر یک چشم بر بندد گناهی است
اگر با هر دو بیند شرط راهی است
ز جوی خویش بحری آفریند
گهر گردد به قعر خود نشیند
❈۲۶❈
همان دم صورت دیگر پذیرد
شود غواص و خود را باز گیرد
درو هنگامه های بی خروش است
درو رنگ و صدا بی چشم و گوش است
❈۲۷❈
درون شیشهٔ او روزگار است
ولی بر ما بتدریج آشکار است
حیات از وی بر اندازد کمندی
شود صیاد هر پست و بلندی
❈۲۸❈
ازو خود را به بند خود در آرد
گلوی ماسوا را هم فشارد
دو عالم می شود روزی شکارش
فتد اندر کمند تابدارش
❈۲۹❈
اگر این هر دو عالم را بگیری
همه آفاق میرد ، تو نمیری
منه پا در بیابان طلب سست
نخستین گیر آن عالم که در تست
❈۳۰❈
اگر زیری ز خود گیری زبر شو
خدا خواهی بخود نزدیک تر شو
به تسخیر خود افتادی اگر طاق
ترا آسان شود تسخیر آفاق
❈۳۱❈
خنک روزی که گیری این جهان را
شکافی سینه نه آسمان را
گذارد ماه پیش تو سجودی
برو پیچی کمند از موج دودی
❈۳۲❈
درین دیر کهن آزاد باشی
بتان را بر مراد خود تراشی
بکف بردن جهان چار سو را
مقام نور و صوت و رنگ و بو را
❈۳۳❈
فزونش کم کم او بیش کردن
دگرگون بر مراد خویش کردن
به رنج و راحت او دل نبستن
طلسم نه سپهر او شکستن
❈۳۴❈
فرورفتن چو پیکان در ضمیرش
ندادن گندم خود با شعیرش
شکوه خسروی این است این است
همین ملک است کو توام بدین است
❈۳۵❈
سؤال دوم
چه بحر است این که علمش ساحل آمد
ز قعر او چه گوهر حاصل آمد
جواب
❈۳۶❈
حیات پر نفس بحر روانی
شعور آگهی او را کرانی
چه دریائی که ژرف و موج داراست
هزاران کوه و صحرا بر کنار است
❈۳۷❈
مپرس از موجهای بیقرارش
که هر موجش برون جست از کنارش
گذشت از بحر و صحرا را نمی داد
نگه را لذت کیف و کمی داد
❈۳۸❈
هر آن چیزی که آید در حضورش
منور گردد از فیض شعورش
بخلوت مست و صحبت ناپذیر است
ولی هر شی ز نورش مستنیر است
❈۳۹❈
نخستین می نماید مستنیرش
کند آخر به آئینی اسیرش
شعورش با جهان نزدیک تر کرد
جهان او را ز راز او خبر کرد
❈۴۰❈
خرد بند نقاب از رخ گشودش
ولیکن نطق عریان تر نمودش
نگنجد اندرین دیر مکافات
جهان او را مقامی از مقامات
❈۴۱❈
برون از خویش می بینی جهانرا
در و دشت و یم و صحرا و کان را
جهان رنگ و بو گلدستهٔ ما
ز ما آزاد و هم وابستهٔ ما
❈۴۲❈
خودی او را بیک تار نگه بست
زمین و آسمان و مهر و مه بست
دل ما را به او پوشیده راهی است
که هر موجود ممنون نگاهی است
❈۴۳❈
گر او را کس نبیند زار گردد
اگر بیند ، یم و کهسار گردد
جهان را فربهی از دیدن ما
نهالش رسته از بالیدن ما
❈۴۴❈
حدیث ناظر و منظور رازی است
دل هر ذره در عرض نیازی است
ق
تو ای شاهد مرا مشهود گردان
❈۴۵❈
ز فیض یک نظر موجود گردان
کمال ذات شی موجود بودن
برای شاهدی مشهود بودن
زوالش در حضور ما نبودن
❈۴۶❈
منور از شعور ما نبودن
جهان غیر از تجلی های ما نیست
که بی ما جلوهٔ نور و صدا نیست
تو هم از صحبتش یاری طلب کن
❈۴۷❈
نگه را از خم و پیچش ادب کن
«یقین میدان که شیران شکاری
درین ره خواستند از مور یاری»
بیاری های او از خود خبر گیر
❈۴۸❈
تو جبریل امینی بال و پر گیر
به بسیاری گشا چشم خرد را
که دریابی تماشای احد را
نصیبب خود ز بوی پیرهن گیر
❈۴۹❈
به کنعان نکهت از مصر و یمن گیر
خودی صیاد و نخچیرش مه و مهر
اسیر بند تدبیرش مه و مهر
چو آتش خویش را اندر جهان زن
❈۵۰❈
شبیخون بر مکان و لامکان زن
سؤال سوم
وصال ممکن و واجب بهم چیست؟
حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست؟
❈۵۱❈
جواب
سه پهلو این جهان چون و چند است
خرد کیف و کم او را کمند است
جهان طوسی و اقلیدس است این
❈۵۲❈
پی عقل زمین فرسا بس است این
زمانش هم مکانش اعتباری است
زمین و آسمانش اعتباری است
کمان را زه کن و آماج دریاب
❈۵۳❈
ز حرفم نکتهٔ معراج دریاب
مجو مطلق درین دیر مکافات
که مطلق نیست جز نورالسموات
حقیقت لازوال و لامکان است
❈۵۴❈
مگو دیگر که عالم بیکران است
کران او درون است و برون نیست
درونش پست ، بالا کم فزون نیست
درونش خالی از بالا و زیر است
❈۵۵❈
ولی بیرون او وسعت پذیر است
ابد را عقل ما ناسازگار است
«یکی» از گیر و دار او هزار است
چو لنگ است او سکون را دوست دارد
❈۵۶❈
نبیند مغز و دل بر پوست دارد
حقیقت را چو ما صد پاره کردیم
تمیز ثابت و سیاره کردیم
خرد در لامکان طرح مکان بست
❈۵۷❈
چو زناری زمان را بر میان بست
زمان را در ضمیر خود ندیدم
مه و سال و شب و روز آفریدم
مه و سالت نمی ارزد بیک جو
❈۵۸❈
بحرف «کم لبثتم» غوطه زن شو
بخود رس از سر هنگامه بر خیز
تو خود را در ضمیر خود فرو ریز
تن و جان را دو تا گفتن کلام است
❈۵۹❈
تن و جان را دو تا دیدن حرام است
بجان پوشیده رمز کائنات است
بدن خالی ز احوال حیات است
عروس معنی از صورت حنا بست
❈۶۰❈
نمود خویش را پیرایه ها بست
حقیقت روی خود را پرده باف است
که او را لذتی در انکشاف است
بدن را تا فرنگ از جان جدا دید
❈۶۱❈
نگاهش ملک و دین را هم دو تا دید
کلیسا سبحهٔ پطرس شمارد
که او با حاکمی کاری ندارد
بکار حاکمی مکر و فنی بین
❈۶۲❈
تن بیجان و جان بی تنی بین
خرد را با دل خود همسفر کن
یکی بر ملت ترکان نظر کن
به تقلید فرنگ از خود رمیدند
❈۶۳❈
میان ملک و دین ربطی ندیدند
«یکی» را آنچنان صد پاره دیدیم
عدد بهر شمارش آفریدیم
کهن دیری که بینی مشت خاکست
❈۶۴❈
دمی از سر گذشت ذات پاکست
حکیمان مرده را صورت نگارند
ید موسی دم عیسی ندارند
درین حکمت دلم چیزی ندید است
❈۶۵❈
برای حکمت دیگر تپید است
من این گویم جهان در انقلابست
درونش زنده و در پیچ و تابست
ز اعداد و شمار خویش بگذر
❈۶۶❈
یکی در خود نظر کن پیش بگذر
در آن عالم که جزو از کل فزون است
قیاس رازی و طوسی جنون است
زمانی با ارسطو آشنا باش
❈۶۷❈
دمی با ساز بیکن هم نوا باش
و لیکن از مقامشان گذر کن
مشو گم اندرین منزل سفر کن
به آن عقلی که داند بیش و کم را
❈۶۸❈
شناسد اندرون کان و یم را
جهان چند و چون زیر نگین کن
بگردون ماه و پروین را کمین کن
و لیکن حکمت دیگر بیاموز
❈۶۹❈
رهان خود را از این مکر شب و روز
مقام تو برون از روزگار است
طلب کن آن یمین کو بی یسار است
سؤال چهارم
❈۷۰❈
قدیم و محدث از هم چون جدا شد
که این عالم شد آن دیگر خدا شد
اگر معروف و عارف ذات پاکست
چه سودا در سر این مشت خاکست
❈۷۱❈
جواب
خودی را زندگی ایجاد غیر است
فراق عارف و معروف خیر است
قدیم و محدث ما از شمار است
❈۷۲❈
شمار ما طلسم روزگار است
دمادم دوش و فردا می شماریم
به هست و بود و باشد کار داریم
ازو خود را بریدن فطرت ماست
❈۷۳❈
تپیدن نارسیدن فطرت ماست
نه ما را در فراق او عیاری
نه او را بی وصال ما قراری
نه او بی ما نه ، بی او چه حال است
❈۷۴❈
فراق ما فراق اندر وصال است
جدائی خاک را بخشد نگاهی
دهد سرمایه کوهی بکاهی
جدائی عشق را آئینه دار است
❈۷۵❈
جدائی عاشقان را سازگار است
اگر ما زنده ایم از دردمندی است
وگر پاینده ایم از دردمندی است
من و او چیست اسرار الهی است
❈۷۶❈
من و او بر دوام ما گواهی است
بخلوت هم بجلوت نور ذات است
میان انجمن بودن حیات است
محبت دیده ور بی انجمن نیست
❈۷۷❈
محبت خود نگر بی انجمن نیست
به بزم ما تجلی هاست بنگر
جهان ناپید و او پیداست بنگر
در و دیوار و شهر و کاخ و کو نیست
❈۷۸❈
که اینجا هیچکس جز ما و او نیست
گهی خود را ز ما بیگانه سازد
گهی ما را چو سازی می نوازد
گهی از سنگ تصویرش تراشیم
❈۷۹❈
گهی نادیده بر وی سجده پاشیم
گهی هر پردهٔ فطرت دریدیم
جمال یار بیباکانه دیدیم
چه سودا در سر این مشت خاکست
❈۸۰❈
ازین سودا درونش تابناکست
چه خوش سودا که نالد از فراقش
و لیکن هم ببالد از فراقش
فراق او چنان صاحب نظر کرد
❈۸۱❈
که شام خویش را بر خود سحر کرد
خودی را دردمندامتحان ساخت
غم دیرینه را عیش جوان ساخت
گهر ها سلک سلک از چشم تر برد
❈۸۲❈
ز نخل ماتمی شیرین ثمر برد
خودی را تنگ در آغوش کردن
فنا را با بقا هم دوش کردن
محبت در گره بستن مقامات
❈۸۳❈
محبت در گذشتن از نهایات
محبت ذوق انجامی ندارد
طلوع صبح او شامی ندارد
براهش چون خرد پیچ و خمی هست
❈۸۴❈
جهانی در فروغ یکدمی هست
هزاران عالم افتد در ره ما
بپایان کی رسد جولانگه ما
مسافر جاودان زی جاودان میر
❈۸۵❈
جهانی را که پیش آید فراگیر
به بحرش گم شدن انجام ما نیست
اگر او را تو در گیری فنا نیست
خودی اندر خودی گنجد محال است
❈۸۶❈
خودی را عین خود بودن کمال است
سؤال پنجم
که من باشم مرا از من خبر کن
چه معنی دارد «اندر خود سفر کن»
❈۸۷❈
جواب
خودی تعویذ حفظ کائنات است
نخستین پرتو ذاتش حیات است
حیات از خواب خوش بیدار گردد
❈۸۸❈
درونش چون یکی بسیار گردد
نه او را بی نمود ما گشودی
نه ما را بی گشود او نمودی
ضمیرش بحر ناپیدا کناری
❈۸۹❈
دل هر قطره موج بیقراری
سر و برگ شکیبائی ندارد
بجز افراد پیدائی ندارد
حیات آتش خودیها چون شررها
❈۹۰❈
چو انجم ثابت و اندر سفر ها
ز خود نا رفته بیرون غیر بین است
میان انجمن خلوت نشین است
یکی بنگر بخود پیچیدن او
❈۹۱❈
ز خاک پی سپر بالیدن او
نهان از دیده ها در های و هوئی
دمادم جستجوی رنگ و بوئی
ز سوز اندرون در جست و خیز است
❈۹۲❈
به آئینی که با خود در ستیز است
جهان را از ستیز او نظامی
کف خاک از ستیز آئینه فامی
نریزد جز خودی از پرتو او
❈۹۳❈
نخیزد جز گهر اندر زو او
خودی را پیکر خاکی حجاب است
طلوع او مثال آفتاب است
درون سینهٔ ما خاور او
❈۹۴❈
فروغ خاک ما از جوهر او
تو میگوئی مرا از «من» خبر کن
چه معنی دارد «اندر خود سفرکن»؟
ترا گفتم که ربط جان و تن چیست
❈۹۵❈
سفر در خود کن و بنگر که «من »چیست
سفر در خویش زادن بی اب و مام
ثریا را گرفتن از لب بام
ابد بردن بیک دم اضطرابی
❈۹۶❈
تماشا بی شعاع آفتابی
ستردن نقش هر امید و بیمی
زدن چاکی به دریا چون کلیمی
شکستن این طلسم بحر و بر را
❈۹۷❈
ز انگشتی شکافیدن قمر را
چنان باز آمدن از لامکانش
درون سینه او در کف جهانش
ولی این راز را گفتن محال است
❈۹۸❈
که دیدن شیشه و گفتن سفال است
چه گویم از «من» و از توش و تابش
کند« انا عرضنا» بی نقابش
فلک را لرزه بر تن از فر او
❈۹۹❈
زمان و هم مکان اندر بر او
نشیمن را دل آدم نهاد است
نصیب مشت خاکی او فتاد است
جدا از غیر و هم وابستهٔ غیر
❈۱۰۰❈
گم اندر خویش و هم پیوستهٔ غیر
خیال اندر کف خاکی چسان است
که سیرش بی مکان و بی زمان است
بزندان است و آزاد است این چیست
❈۱۰۱❈
کمند و صید و صیاد است این چیست
چراغی در میان سینهٔ تست
چه نور است این که در آئینهٔ تست
مشو غافل که تو او را امینی
❈۱۰۲❈
چه نادانی که سوی خود نبینی
سؤال ششم
چه جزو است آنکه او از کل فزون است
طریق جستن آن جزو چون است
❈۱۰۳❈
جواب
خودی ز اندازه های ما فزون است
خودی زان کل که تو بینی فزون است
ز گردون بار بار افتد که خیزد
❈۱۰۴❈
به بحر روزگار افتد که خیزد
جز او در زیر گردون خود نگر کیست؟
به بی بالی چنان پرواز گر کیست؟
به ظلمت مانده و نوری در آغوش
❈۱۰۵❈
برون از جنت و حوری در آغوش
به آن نطقی دل آویزی که دارد
ز قعر زندگی گوهر بر آرد
ضمیر زندگانی جاودانی است
❈۱۰۶❈
بچشم ظاهرش بینی زمانی است
به تقدیرش مقام هست و بود است
نمود خویش و حفظ این نمود است
چه میپرسی چه گون است و چه گون نیست
❈۱۰۷❈
که تقدیر از نهاد او برون نیست
چه گویم از چگون و بی چگونش
برون مجبور و مختار اندرونش
چنین فرمودهٔ سلطان بدر است
❈۱۰۸❈
که ایمان در میان جبر و قدر است
تو هر مخلوق را مجبور گوئی
اسیر بند نزد و دور گوئی
ولی جان از دم جان آفرین است
❈۱۰۹❈
به چندین جلوه ها خلوت نشین است
ز جبر او حدیثی در میان نیست
که جان بی فطرت آزاد جان نیست
شبیخون بر جهان کیف و کم زد
❈۱۱۰❈
ز مجبوری به مختاری قدم زد
چو از خود گرد مجبوری فشاند
جهان خویش را چون ناقه راند
نگردد آسمان بی رخصت او
❈۱۱۱❈
نتابد اختری بی شفقت او
کند بی پرده روزی مضمرش را
بچشم خویش بیند جوهرش را
قطار نوریان در رهگذار است
❈۱۱۲❈
پی دیدار او در انتظار است
شراب افرشته از تاکش بگیرد
عیار خویش از خاکش بگیرد
چه پرسی از طریق جستجویش
❈۱۱۳❈
فرو آرد مقام های و هویش
شب و روزی که داری بر ابد زن
فغان صبحگاهی بر خرد زن
خرد را از حواس آید متاعی
❈۱۱۴❈
فغان از عشق می گیرد شعاعی
خرد جز را فغان کل را بگیرد
خرد میرد فغان هرگز نمیرد
خرد بهر ابد ظرفی ندارد
❈۱۱۵❈
نفس چون سوزن ساعت شمارد
تراشد روز ها شب ها سحر ها
نگیرد شعله و چیند شرر ها
فغان عاشقان انجام کاریست
❈۱۱۶❈
نهان در یکدم او روزگاریست
خودی تا ممکناتش وا نماید
گره از اندرون خود گشاید
از آن نوری که وا بیند نداری
❈۱۱۷❈
تو او را فانی و آنی شماری
از آن مرگی که میآید چه باک است
خودی چون پخته شد از مرگ پاک است
ز مرگ دیگری لرزد دل من
❈۱۱۸❈
دل من جان من آب و گل من
ز کار عشق و مستی برفتادن
شرار خود به خاشاکی ندادن
بدست خود کفن بر خود بریدن
❈۱۱۹❈
بچشم خویش مرگ خویش دیدن
ترا این مرگ هر دم در کمین است
بترس از وی که مرگ ما همین است
کند گور تو اندر پیکر تو
❈۱۲۰❈
نکیر و منکر او در بر تو
سؤال هفتم
مسافر چون بود رهرو کدام است
کرا گویم که او مرد تمام است
❈۱۲۱❈
جواب
اگرچه چشمی گشائی بر دل خویش
درون سینه بینی منزل خویش
سفر اندر حضر کردن چنین است
❈۱۲۲❈
سفر از خود بخود کردن همین است
کسی اینجا نداند ما کجائیم
که در چشم مه و اختر نیائیم
مجو پایان که پایانی نداری
❈۱۲۳❈
بپایان تا رسی جانی نداری
نه ما را پخته پنداری که خامیم
بهر منزل تمام و ناتمامیم
بپایان نارسیدن زندگانی است
❈۱۲۴❈
سفر ما را حیات جاودانی است
ز ماهی تا به مه جولانگه ما
مکان و هم زمان گرد ره ما
بخود پیچیم و بیتاب نمودیم
❈۱۲۵❈
که ما موجیم و از قعر وجودیم
دمادم خویش را اندر کمین باش
گریزان از گمان سوی یقین باش
تب و تاب محبت را فنا نیست
❈۱۲۶❈
یقین و دید را نیز انتها نیست
کمال زندگی دیدار ذات است
طریقش رستن از بند جهات است
چنان با ذات حق خلوت گزینی
❈۱۲۷❈
ترا او بیند و او را تو بینی
منور شو ز نور «من یرانی»
مژه برهم مزن تو خود نمانی
بخود محکم گذر اندر حضورش
❈۱۲۸❈
مشو ناپید اندر بحر نورش
نصیب ذره کن آن اضطرابی
که تابد در حریم آفتابی
چنان در جلوه گاه یار میسوز
❈۱۲۹❈
عیان خود را نهان او را برافروز
کسی کو دید عالم را امام است
من تو ناتمامیم او تمام است
اگر او را نیابی در طلب خیز
❈۱۳۰❈
اگر یابی به دامانش در آویز
فقیه و شیخ و ملا را مده دست
مرو مانند ماهی غافل از شست
بکار ملک و دین او مرد راهی است
❈۱۳۱❈
که ما کوریم و او صاحب نگاهی است
مثال آفتاب صبحگاهی
دمد از هر بن مویش نگاهی
فرنگ آئین جمهوری نهاد ست
❈۱۳۲❈
رسن از گردن دیوی گشادست
نوا بی زخمه و سازی ندارد
ابی طیاره پروازی ندارد
ز باغش کشت ویرانی نکوتر
❈۱۳۳❈
ز شهر او بیابانی نکوتر
چو رهزن کاروانی در تک و تاز
شکمها بهر نانی در تک و تاز
روان خوابید و تن بیدار گردید
❈۱۳۴❈
هنر با دین و دانش خوار گردید
خرد جز کافری کافر گری نیست
فن افرنگ جز مردم دری نیست
گروهی را گروهیدر کمین است
❈۱۳۵❈
خدایش یار اگر کارش چنین است
ز من ده اهل مغرب را پیامی
که جمهور است تیغ بی نیامی
چه شمشیری که جانها می ستاند
❈۱۳۶❈
تمیز مسلم و کافر نداند
نماند در غلاف خود زمانی
برد جان خود و جان جهانی
سؤال هشتم
❈۱۳۷❈
کدامی نکته را نطق است اناالحق
چه گوئی هرزه بود آن ٓرمز مطلق
جواب
من از رمز اناالحق باز گویم
❈۱۳۸❈
و گر با هند و ایران راز گویم
مغی در حلقهٔ دیر این سخن گفت
«حیات از خود فریبی خورد و من »گفت
خدا خفت و وجود ما ز خوابش
❈۱۳۹❈
وجود ما نمود ما ز خوابش
مقام تحت وفوق و چار سو خواب
سکون و سیر و شوق و جستجو خواب
دل بیدار و عقل نکته بین خواب
❈۱۴۰❈
گمان و فکر و تصدیق و یقین خواب
ترا این چشم بیداری بخواب است
ترا گفتار و کرداری بخواب است
چو او بیدار گردد دیگری نیست
❈۱۴۱❈
متاع شوق را سوداگری نیست
فروغ دانش ما از قیاس است
قیاس ما ز تقدیر حواس است
چو حس دیگر شد این عالم دگر شد
❈۱۴۲❈
سکون و سیر و کیف و کم دگر شد
توان گفتن جهان رنگ و بو نیست
زمین و آسمان و کاخ و کو نیست
توان گفتن که خوابی یا فسونی است
❈۱۴۳❈
حجاب چهره آن بی چگونی است
توان گفتن همه نیرنگ هوش است
فریب پرده های چشم و گوش است
خودی از کائنات رنگ و بو نیست
❈۱۴۴❈
حواس ما میان ما و او نیست
نگه را در حریمش نیست راهی
کنی خود را تماشا بی نگاهی
حساب روزش از دور فلک نیست
❈۱۴۵❈
بخود بینی ظن و تخمین و شک نیست
اگر کوئی که «من» وهم و گمان است
نمودش چون نمود این و آن است
بگو با من که دارای گمان کیست
❈۱۴۶❈
یکی در خود نگر آن بی نشان کیست
جهان پیدا و محتاج دلیلی
نمیآید به فکر جبرئیلی
خودی پنهان ز حجت بی نیاز است
❈۱۴۷❈
یکی اندیش و دریاب این چه رازست
خودی را حق بدان باطل مپندار
خودی را کشت بی حاصل مپندار
خودی چون پخته گردد لازوالست
❈۱۴۸❈
فراق عاشقان عین وصالست
شرر را تیز بالی میتوان داد
تپید لایزالی میتوان داد
دوام حق جزای کار او نیست
❈۱۴۹❈
که او را این دوام از جستجو نیست
دوام آن به که جان مستعاری
شود از عشق و مستی پایداری
وجود کوهسار و دشت و در هیچ
❈۱۵۰❈
جهان فانی خودی باقی دگر هیچ
دگر از شنکر و منصور کم گوی
خدا را هم براه خویشتن جوی
بخود گم بهر تحقیق خودی شو
❈۱۵۱❈
انا الحق گوی و صدیق خودی شو
سؤال نهم
که شد بر سر وحدت واقف آخر؟
شناسای چه آمد عارف آخر؟
❈۱۵۲❈
جواب
ته گردون مقام دلپذیر است
و لیکن مهر و ماهش زود میر است
بدوش شام نعش آفتابی
❈۱۵۳❈
کواکب را کفن از ماهتابی
پرد کهسار چون ریگ روانی
دگرگون می شود دریا بآنی
گلان را در کمین باد خزان است
❈۱۵۴❈
متاع کاروان از بیم جان است
ز شبنم لاله را گوهر نماند
دمی ماند دمی دیگر نماند
نوا نشنیده در چنگی بمیرد
❈۱۵۵❈
شرر ناجسته در سنگی بمیرد
مپرس از من ز عالمگیری مرگ
من و تو از نفس زنجیری مرگ
غزل
❈۱۵۶❈
فنا را بادهٔ هر جام کردند
چه بیدردانه او را عام کردند
تماشا گاه مرگ ناگهان را
جهان ماه و انجم نام کردند
❈۱۵۷❈
اگر یک زره اش خوی رم آموخت
به افسون نگاهی رام کردند
قرار از ما چه میجوئی که ما را
اسیر گردش ایام کردند
❈۱۵۸❈
خودی در سینهٔ چاکی نگهدار
ازین کوکب چراغ شام کردند
جهان یکسر مقام آفلین است
درین غربت سرا عرفان همین است
❈۱۵۹❈
دل ما در تلاش باطلی نیست
نصیب ما غم بی حاصلی نیست
نگه دارند اینجا آرزو را
سرور ذوق و شوق جستجو را
❈۱۶۰❈
خودی را لازوالی میتوان کرد
فراقی را وصالی میتوان کرد
چراغی از دم گرمی توان سوخت
به سوزن چاک گردون میتوان دوخت
❈۱۶۱❈
خدای زنده بی ذوق سخن نیست
تجلی های او بی انجمن نیست
که برق جلوهٔ او بر جگر زد؟
که خورد آن باده و ساغر بسر زد
❈۱۶۲❈
عیار حسن و خوبی از دل کیست؟
مه او در طواف منزل کیست؟
«الست» از خلوت نازی که برخاست
«بلی» از پردهٔ سازی که برخاست
❈۱۶۳❈
چه آتش عشق در خاکی بر افروخت
هزاران پرده یک آواز ما سوخت
اگر مائیم گردان جام ساقی است
به بزمش گرمی هنگامه باقی است
❈۱۶۴❈
مرا دل سوخت بر تنهائی او
کنم سامان بزم آرائی او
مثال دانه می کارم خودی را
برای او نگهدارم خودی را
❈۱۶۵❈
خاتمه
تو شمشیری ز کام خود برون آ
برون آ ، از نیام خود برون آ
نقاب از ممکنات خویش برگیر
❈۱۶۶❈
مه و خورشید و انجم را به برگیر
شب خود روشن از نور یقین کن
ید بیضا برون از آستین کن
کسی کو دیده را بر دل گشود است
❈۱۶۷❈
شراری کشت و پروینی درود است
شراری جسته ئی گیر از درونم
که من مانند رومی گرم خونم
وگرنه آتش از تهذیب نوگیر
❈۱۶۸❈
برون خود بیفروز ، اندرون میر
کامنت ها