اقبال لاهوری:مرگ ها اندر فنون بندگی من چه گویم از فسون بندگی
❈۱❈
مرگ ها اندر فنون بندگی
من چه گویم از فسون بندگی
نغمهٔ او خالی از نار حیات
همچو سیل افتد به دیوار حیات
❈۲❈
چون دل او تیره سیمای غلام
پست چون طبعش نواهای غلام
از دل افسردهٔ او سوز رفت
ذوق فردا لذت امروز رفت
❈۳❈
از نی او آشکارا راز او
مرگ یک شهر است اندر ساز او
ناتوان و زار می سازد ترا
از جهان بیزار می سازد ترا
❈۴❈
چشم او را اشک پیهم سرمه ایست
تا توانی بر نوای او مایست
الحذر این نغمهٔ موت است و بس
نیستی در کسوت صوت است و بس
❈۵❈
تشنه کامی ، این حرم بی زمزم است
در بم و زیرش هلاک آدم است
سوز دل از دل برد غم میدهد
زهر اندر ساغر جم می دهد
❈۶❈
غم دو قسم است ای برادر گوش کن
شعلهٔ ما را چراغ هوش کن
یک غم است آن غم که آدم را خورد
آن غم دیگر که هر غم را خورد
❈۷❈
آن غم دیگر که ما را همدم است
جان ما از صحبت او بی غم است
اندرو هنگامه های غرب و شرق
بحر و در وی جمله موجودات غرق
❈۸❈
چون نشیمن می کند اندر دلی
دل ازو گردد یم بی ساحلی
بندگی از سر جان نا آگهی است
زان غم دیگر سرود او تهی است
❈۹❈
من نمیگویم که آهنگش خطاست
بیوه زن را اینچنین شیون رواست
نغمه باید تند رو مانند سیل
تا برد از دل غمان را خیل خیل
❈۱۰❈
نغمه می باید جنون پرورده ئی
آتشی در خون و دل حل کرده ئی
از نم او شعله پروردن توان
خامشی را جزو او کردن توان
❈۱۱❈
می شناسی در سرود است آن مقام
«کاندرو بی حرف می روید کلام»
نغمهٔ روشن چراغ فطرت است
معنی او نقشبند صورت است
❈۱۲❈
اصل معنی را ندانم از کجاست
صورتش پیدا و با ما آشناست
نغمه گر معنی ندارد مرده ایست
سوز او از آتش افسرده ایست
❈۱۳❈
راز معنی مرشد رومی گشود
فکر من بر آستانش در سجود
«معنی آن باشد که بستاند ترا
بی نیاز از نقش گرداند ترا
❈۱۴❈
معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشق تر کند»
مطرب ما جلوهٔ معنی ندید
دل بصورت بست و از معنی رمید
❈۱۵❈
مصوری
همچنان دیدم فن صورت گری
نی براهیمی درو نی آزری
«راهبی در حلقهٔ دام هوس
❈۱۶❈
دلبری با طایری اندر قفس
خسروی پیش فقیری خرقه پوش
مرد کوهستانیی هیزم بدوش
نازنینی در ره بتخانه ئی
❈۱۷❈
جوگئی در خلوت ویرانه ئی
پیرکی از درد پیری داغ داغ
آنکه اندر دست او گل شد چراغ
مطربی از نغمهٔ بیگانه مست
❈۱۸❈
بلبلی نالید و تار او گسست
نوجوانی از نگاهی خورده تیر
کودکی بر گردن بابای پیر»
می چکد از خامه ها مضمون موت
❈۱۹❈
هر کجا افسانه و افسون موت
علم حاضر پیش آفل در سجود
شک بیفزود و یقین از دل ربود
بی یقین را لذت تحقیق نیست
❈۲۰❈
بی یقین را قوت تخلیق نیست
بی یقین را رعشه ها اندر دل است
نقش نو آوردن او را مشکل است
از خودی دور است و رنجور است و بس
❈۲۱❈
رهبر او ذوق جمهور است و بس
حسن را دریوزه از فطرت کند
رهزن و راه تهی دستی زند
حسن را از خود برون جستن خطاست
❈۲۲❈
آنچه می بایست پیش ما کجاست
نقشگر خود را چو با فطرت سپرد
نقش او افکند و نقش خود سترد
یک زمان از خویشتن رنگی نزد
❈۲۳❈
بر زجاج ما گهی سنگی نزد
فطرت اندر طیلسان هفت رنگ
مانده بر قرطاس او با پای لنگ
بی تپش پروانهٔ کم سوز او
❈۲۴❈
عکس فردا نیست در امروز او
از نگاهش رخنه در افلاک نیست
زانکه اندر سینه دل بیباک نیست
خاکسار و بی حضور و شرمگین
❈۲۵❈
بی نصیب از صحبت روح الامین
فکر او نادار و بی ذوق ستیز
بانگ اسرافیل او بی رستخیز
خویش را آدم اگر خاکی شمرد
❈۲۶❈
نور یزدان در ضمیر او بمرد
چون کلیمی شد برون از خویشتن
دست او تاریک و چوب او رسن
زندگی بی قوت اعجاز نیست
❈۲۷❈
هر کسی دانندهٔ این راز نیست
آن هنرمندیکه بر فطرت فزود
راز خود را بر نگاه ما گشود
گرچه بحر او ندارد احتیاج
❈۲۸❈
میرسد از جوی ما او را خراج
چین رباید از بساط روزگار
هر نگاه از دست او گیرد عیار
حور او از حور جنت خوشتر است
❈۲۹❈
منکر لات و مناتش کافر است
آفریند کائنات دیگری
قلب را بخشد حیات دیگری
بحر و موج خویش را بر خود زند
❈۳۰❈
پیش ما موجش گهر می افکند
زان فراوانی که اندر جان اوست
هر تهی را پر نمودن شأن اوست
فطرت پاکش عیار خوب و زشت
❈۳۱❈
صنعتش آئینه دار خوب و زشت
عین ابراهیم و عین آزر است
دست او هم بت شکن هم بتگر است
هر بنای کهنه را بر می کند
❈۳۲❈
جمله موجودات را سوهان زند
در غلامی تن ز جان گردد تهی
از تن بی جان چه امید بهی
ذوق ایجاد و نمود از دل رود
❈۳۳❈
آدمی از خویشتن غافل رود
جبرئیلی را اگر سازی غلام
بر فتد از گنبد آئینه فام
کیش او تقلید و کارش آزری ست
❈۳۴❈
ندرت اندر مذهب او کافری ست
تازگیها وهم و شک افزایدش
کهنه و فرسوده خوش می آیدش
چشم او بر رفته از آینده کور
❈۳۵❈
چون مجاور رزق او از خاک گور
گر هنر این است مرگ آرزوست
اندرونش زشت و بیرونش نکوست
طایر دانا نمیگردد اسیر
❈۳۶❈
گرچه باشد دامی از تار حریر
کامنت ها