ایرانشان:نهادندش آن پاسخ نامه پیش همی هرچه دیدند بی کمّ و بیش
❈۱❈
نهادندش آن پاسخ نامه پیش
همی هرچه دیدند بی کمّ و بیش
بدو باز گفتند و نامه بخواند
ز کینه همی خون به لب برفشاند
❈۲❈
بفرمود تا کشتی آرند و ساز
که سوی بسیلا شود رزمساز
فرستاده گفت ای نبرده دلیر
مگر گشتی از لشکر خویش سیر
❈۳❈
اگر هیج پذرفت خواهی تو پند
ستیزه مکن با بلا و گزند
اگر تو شوی باد و لشکرْت ابر
وگر تو شوی شیر و یارانت ببر
❈۴❈
ز کوه بسیلا نیابی تو رنگ
گر آن جا شوی بازگردی به ننگ
چو بشنید گفتار آن پندده
به ابرو برافگند از چین گره
❈۵❈
ز دریا بسی کشتی آراست باز
نهاد اندر او هرچه بایست ساز
به کشتی نشست آن دلاور سوار
گزیده دلیران ده و دو هزار
❈۶❈
به کوه بسیلا نهادند روی
زبان یاوه گوی و روان جنگجوی
فرستاده از کوه چون بازگشت
ز کوش آن جزیره پرآواز گشت
❈۷❈
به طیهور پیغام کرد آتبین
که اندیشه ی شاه باید دراین
تنی چند را پیش دربندیان
که خسرو فرستد ندارد زیان
❈۸❈
که بس گربز است آن بد دیو زاد
فسون داند و چاره داند نهاد
چنان ریمن و تند و بدگوهر است
که تنها یکی نامور لشکر است
❈۹❈
به دربندیان چون رسد یارگر
شویم ایمن از کار آن بدگهر
چو طیهور بشنید پیغام اوی
بخندید و زی موبد آورد روی
❈۱۰❈
که پنداری ایرانی از بیم کوش
بترسید و شد از دلش رای و هوش
نداند که گر کوش گردد چو باد
نیارد بدین کوه پایش نهاد
❈۱۱❈
روان پس برآمد بر آن چند روز
پراندیشه شد شاه گیتی فروز
پسند آمدش گفته ی آتبین
ز لشکر تنی چند کردش گزین
❈۱۲❈
فرستاد نزدیک دربندیان
ز هرگونه ای داد او پندشان
که هشیار باشید روز و شبان
نگهبان دربند با باژبان
❈۱۳❈
سر چاه دیگر فرستم سپاه
شما باز گردید یکسر ز راه
چنین بود خواهد سپه را چنین
چنین تا کند دشمن آهنگ چین
❈۱۴❈
چون او بازگردد ز دریا کنار
شوم ایمن از گردش روزگار
ز سیصد تن افزون نبود آن سپاه
که زی باژبانشان فرستاد شاه
❈۱۵❈
سوی باژبان نارسیده هنوز
که بخث بد باژبان گشت کوز
ز دریا برآمد شب تیره کوش
ز یاران بسی کرده پولادپوش
❈۱۶❈
نهانی نهاد او به دربند روی
سری پر ز پرخاش و دل کینه جوی
مر آن باژبان را همه خفته مست
کشیدند تیغ و گشادند دست
❈۱۷❈
یکایک بکشتند بر جایشان
نجنبید بر تن سر و پایشان
چنین است کار می هوش بر
تو گر هوشمندی چو یانی مخَور
❈۱۸❈
بدی را جز از می ندیدم کلید
کلید در دوزخ آمد نبید
به لشکر فرستاد کوش آگهی
که در بند کردم ز دشمن تهی
❈۱۹❈
ز دریا هلا تیزتر بگذرید
مگر راه دربند را بسپرید
چو یک نیمه افزون بریدند راه
ز طیهوریان پیشش آمد سپاه
❈۲۰❈
بدید آن که در بند پر لشکر است
اگر کوش اگر دشمنی دیگر است
سپه را به یک جای بر گرد کرد
بر آمد خروشیدن دار و برد
❈۲۱❈
سواری دوان رفت نزدیک شاه
که در بند بگرفت کوش و سپاه
همه باژبان را بکشته ست پاک
تو فریادرس گرنه آمد هلاک
❈۲۲❈
به پیش آمدش جای تنگ و درشت
سپاهش بدان جایگه داد پشت
کامنت ها