ایرانشان:همان گه نبیسنده را خواند پیش سخن راند با او ز اندازه بیش
❈۱❈
همان گه نبیسنده را خواند پیش
سخن راند با او ز اندازه بیش
به ضحاک فرمود تا نامه کرد
سخنها روان از سر خامه کرد
❈۲❈
که شاه جهان جاودان شاه باد
هنر رهبر و بخت همراه باد
سرش سبز بادا و گردونش گاه
بلند اختر افسر، ستاره سپاه
❈۳❈
همانا ز کار پدرْم آگهی
رسیده بود پیش تخت مهی
بماناد جاوید شاه بزرگ
جهان بنده ی پیشگاه سترگ
❈۴❈
ز کردار من بنده ی مهربان
کمر بسته با رنج روز و شبان
مگر دشمن شاه را کم کنم
همه کاخشان پر ز ماتم کنم
❈۵❈
از آن پس که ده سال کردیم جنگ
به کوه و به بیشه، به تیغ و به سنگ
چو درماند ناکام، ترکش بریخت
برفت و به کوه بسیلا گریخت
❈۶❈
برآمد کنون سالیانی چهار
که دارم من آن کوه و دریا حصار
اگر نیز سالی درنگ آورم
همانا که دشمن بچنگ آورم
❈۷❈
به فرمان نهادم کنون چشم و گوش
چه فرمایدم شاه پاکیزه هوش
بیایم پرستش کنم پیش شاه
وگر راه این کوه دارم نگاه
❈۸❈
چو فرمان شاه آیدم، آن کنم
روان پیش فرمانش قربان کنم
وز آن پس در گنجها باز کرد
ز هرگونه ای هدیه ای ساز کرد
❈۹❈
ده اشتر ز زرّ و گهر کرد بار
ده اشتر همه جامه ی زرنگار
غلامان خلّخ، کنیزان چین
یکایک چنانچون گل و یاسمین
❈۱۰❈
گزیده ستوران چو آب روان
همان هندوی تیغ و برگستوان
ز لشکر گزین کرد پس دو هزار
دو اسبه سواران نیزه گزار
❈۱۱❈
به دستورشان داد و اندرز کرد
کز این پس شتابید چون باد و گرد
درنگی مباشید جایی به راه
چنین تا ببینید درگاه شاه
❈۱۲❈
چو نوشان چنان خواسته برگرفت
سبک با سواران ره اندر گرفت
دو منزل یکی کرد دستور چین
چنین تا به درگاه شاه زمین
❈۱۳❈
همی داشت ضحاک شه آگهی
که گشت از برادرش گیتی تهی
به جایش نشسته ست بر تخت کوش
سواری یکی نامبردار زوش
❈۱۴❈
ز نوشان خبر یافت کآمد ز راه
بفرمود تا شد پذیره سپاه
یکی جای خرّم گزیدندشان
به باغی فرود آوریدندشان
❈۱۵❈
فرستادشان خوردنیها و ساز
سزاوار و در خورد راه دراز
برآسود یک هفته از رنج راه
به هشتم بیامد به درگاه شاه
❈۱۶❈
چو ضحاک را دید دستور چین
به رخسار بپسود خاک زمین
چنین گفت گوینده دستور چین
که جاوید ماناد شاه زمین
❈۱۷❈
نهاد آن زمان نامه در پیش شاه
همان خواسته برد در پیش گاه
بپذرفت ضحّاک و شد شادمان
بدونامه برخواند پس ترجمان
❈۱۸❈
ز نامه چو آگاه شد شاه زوش
.................................
.................................
چه داری بدو گفت پیغام شاه
❈۱۹❈
همی گوید آن بنده ی شهریار
که دانم که آگاهی از روزگار
همانا برآید کنون سال شست
که ننهاده ام تیغ هندی ز دست
❈۲۰❈
شب و روز با دشمن شه به جنگ
به بیشه گه و گاه بر کوه سنگ
بریدم سر پنجه ی آتبین
که چون او نبرده نبُد در زمین
❈۲۱❈
فرستادمش سر به درگاه شاه
سپاهش همه شد ز دستم تباه
پراگنده، آواره گشت از جهان
شب تیره بگذاشت دریا نهان
❈۲۲❈
به نزدیک طیهور شد زینهار
گرفتم کنون کوه و دریا حصار
اگر مرگ کار گرامی پدر
نکردی، چو کرده ست زیر و زبر
❈۲۳❈
که ما را همی یار بایست گشت
ز دریا همی خواستم برگذشت
که آن دشمنان را بیاورم ز کوه
فرستم به درگاه شاه آن گروه
❈۲۴❈
کنون کار دخمه همه ساختم
ز کار سپه نیز پرداختم
یکی راه و آیین نهادم به چین
که بپسندد آن شهریار زمین
❈۲۵❈
همی چشم دارم به فرمان شاه
که من راه و فرمانش دارم نگاه
که گر شاه گوید که آیم به دور
نیابم ز فرمانش هرگز گذر
❈۲۶❈
به چشم و به سر بسپرم راه را
بیایم پرستش کنم شاه را
وگر پیش دریا درنگ آورم
سر دشمنان را بچنگ آورم
❈۲۷❈
چو ضحّاک بشنید پیغام کوش
به کار اندرون تیزتر کرد هوش
چنین گفت کاو هست دلبند ما
بگو تا چه سان است فرزند ما
❈۲۸❈
چنین گفت نوشان که ای شهریار
به گیتی کسی را چو تو نیست یار
به رزم اندرون پیل در جوشن است
چو خشم آیدش گویی از آتش است
❈۲۹❈
به پیشش سپاهی، سواری بود
به چشم اژدهاییش ماری بود
به دستش زبونتر ز روباه، شیر
به تیر آورد مرغ پرّان به زیر
❈۳۰❈
بگیرد به یک پای اسب سوار
برآرد به جای آن یل نامدار
از اسبان تازی به تگ بگذرد
همی پنجه ی پیل با هم درد
❈۳۱❈
اگر پیش دشمن بماندی دو سال
ز تیغش شدی مردم چین زوال
ز دشمن چو برگشت و برگاشت پشت
همان روز فرزند او را بکشت
❈۳۲❈
همی راند از بیشه و کوهسار
کنون تا بسیلا کند کارزار
جز آن نیست کش روی زشت است سخت
دو دندان پیشین بسان درخت
❈۳۳❈
دو گوشش همانند دو گوش پیل
درازا و پهنا، و دیده چو نیل
یکی خویشکام است و بدخواه و تند
دل شیر گردد ز تندیش کند
❈۳۴❈
به هنگام کینه یکی آتش است
دلیر و سرافراز و گردنکش است
بدو شاه گفتا تو بی دانشی
هنر باشد از سرکشی، سرکشی
❈۳۵❈
دل پادشا همچو آتش بود
چو خاکستر است ار نه سرکش بود
چه نیکوست آتش که سوزد بلند
سگی باشد آن شیر، گر بی گزند
❈۳۶❈
چو دریا که موج است، نماید هراس
چو موجش نباشد تو جویی سپاس
اگر کوش تند است و گر سرکش است
مرا در دل این داستان بس خوش است
❈۳۷❈
ز مردان هنر باید و سرکشی
زنان را سزد گر بگویی کشی
بگفت این و برخاست و شد سوی دشت
به نوشان شب تیره گون برگذشت
کامنت ها