ایرانشان:چو پیغام بشنید و نامه بخواند ز شادی بخندید و خیره بماند
❈۱❈
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند
بدو گفت اکنون برو ساز کن
در گنجهای پدر بازکن
❈۲❈
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
سراسر سپه را به درگاه خواند
بدان سان که در چین سورای نماند
❈۳❈
گزین کرد از آن لشکری چل هزار
ستوده سوار از درِ کارزار
به سالارْ دیهیم داد آن سپاه
یکی نیکدل، شاه را نیکخواه
❈۴❈
بدو گفت از ایدر به دریا شتاب
نگهدار یکسر گذرگاه آب
چنان کن که پرّنده مرغ هوا
شود زی جزیره، نداری روا
❈۵❈
که آن دشمنان گر بدانند باز
از ایشان شود کار بر ما دراز
ز ماچین بخواه آنچه باید تو را
بهک مردمیها نماید تو را
❈۶❈
یکی نامه فرمود کردن بدوی
همه مهربانی، همه رنگ و بوی
کنون رفت خواهم همی بامهان
بزودی به درگاه شاه جهان
❈۷❈
ببینمش و رنک و کردیم باز
تو ای نیکدل، نیکخو، نیک ساز
همه ساله هستی نکوخواه ما
به دل دوست بودی تو را شاه ما
❈۸❈
فرستاده ام سرکشی با سپاه
که دارد گذرگاه دریا نگاه
هر آنچ او بخواهد دریغی مدار
ز کشتی و از آلت کارزار
❈۹❈
ز پوشیدنی و ز گستردنی
هم از چارپایان، هم از خوردنی
چنان کن که من باز گردم ز شاه
به پیش من آزادی آرد به راه
❈۱۰❈
فرستاده را داد و لشکر برفت
چو دیهیم و لشکر به دریا برفت
کامنت ها