ایرانشان:شنیدم که ضحّاک چندان بخورد که آمد سر هر دو کتفش به درد
❈۱❈
شنیدم که ضحّاک چندان بخورد
که آمد سر هر دو کتفش به درد
همی درد خرچنگ خواندش پزشک
یکی سرد بیماری سرد و خشک
❈۲❈
به دانش چونامش به تازی کنی
به تازی اگر سرفرازی کنی
................................
................................
❈۳❈
شکیبا نبودی ز گوشت شکار
برآمد سر کتف او چون دومار
چو چندی برآمدش فریاد کرد
از او خون دردانه آغاز کرد
❈۴❈
پزشکان هشیار دل را بخواند
همه کس ز درمان او خیره ماند
ز بابل گروهی ز جادوفشان
بشد پیش آن خسرو سرکشان
❈۵❈
نیاورد درمان او کس بجای
وز آن درد شاه اندر آمد ز پای
ره خواب بر دیدگانش ببست
نه خورد و نه خفت و نه شادان نشست
❈۶❈
پزشکان جادوی دست آزمای
بماندند خیره ز کار خدای
کامنت ها