ایرانشان:وز آن سوی دیهیم لشکر براند سپه را به دریا گذر بشاند
❈۱❈
وز آن سوی دیهیم لشکر براند
سپه را به دریا گذر بشاند
به دریا بسی مردم انبوه شد
همه رهگذرگاه چون کوه شد
❈۲❈
بهک شاه چون نامه بر خواند، گفت
که با کوش و ضحاک غم باد جفت
که دارد کنون ساز و چندین سپاه
مرا نیز پیدا بود دستگاه
❈۳❈
فرستاد نزدیک او ده هزار
به یاری سوار از درِ کارزار
ببردند چیزی که بُد بردنی
هم از خوردنی هم ز گستردنی
❈۴❈
برآمد بر این روزگاری دو ماه
بهک را همی تنگ شد دستگاه
نه گاوان بماندند و نه گوسفند
بخوردند یکبارگی کشتمند
❈۵❈
به ماچین چنین تنگی آمد پدید
که نه پیر دید و نه برنا شنید
بدان سان به ویرانی آورد روی
که گفتی نبود اندر او رنگ و بوی
❈۶❈
نبودش توانایی و دسترس
فزون ز آن کجا داد، بس کرد بس
خورش هم نیامد سپه را ز راه
به درگاه دیهیم رفت آن سپاه
❈۷❈
که اکنون ز ماچین نیامد خورش
بباشد سپه را کم از پرورش
بگو تا چه چاره سگالیم و رنگ
اگر کرد خواهی تو ایدر درنگ
❈۸❈
چنین گفت با لشکر آن جنگجوی
که ما بازگشتن نداریم روی
خورش هرچه یابید هر جا که هست
به برداشتن مر شما راست دست
❈۹❈
چو بشنید لشکر چنین داستان
به تاراج گشتند همداستان
بهک را یکی چاره آمد به دست
درِ چاره یزدان به کس در نبست
کامنت ها