ایرانشان:چو کشتی روان شد، سپه برکشید سوی مرز چین لشکر اندر کشید
❈۱❈
چو کشتی روان شد، سپه برکشید
سوی مرز چین لشکر اندر کشید
بفرمود تا پیشرو با سپاه
همی رفت یک منزل از پیش شاه
❈۲❈
کسی کاو نیاورد فرمان بجای
سر بخت او اندر آمد ز پای
از آن شهر و کشور برآورد خاک
به تاراج داد آن بر و بوم پاک
❈۳❈
بترسید از او مردم چین همه
کجا بی شبان بود یکسر رمه
کس از مرزداران نیامدش پیش
بترسید از او مردم از جان خویش
❈۴❈
ز هر سو روان گشت یک ساله باز
ز هر جای گنجی نو آمد فراز
چنان شد سپاه از فزونی و گنج
که شد چارپای از کشیدن به رنج
❈۵❈
کسی کاو ز ضحاک برگشته بود
نهان گشته از بیم و سرگشته بود
از این آگهی چاره جوی آمدند
از ایران همه سوی او آمدند
❈۶❈
سپاهش فزون شد ز پنجه هزار
نبرده سواران نیزه گزار
همی رفت تا شهر خمدان رسید
کز آن مرز جایی سواری ندید
❈۷❈
ز خمدان بزاری برآمد خروش
چو نوشان چنان دید، دستورِ کوش
بزرگان شهر و سپه را بخواند
وز این داستان چند گونه براند
❈۸❈
کز این کار دلها مدارید تنگ
که این بی بنان را نباشد درنگ
زمان تا زمان مژده آید ز کوش
شود زهر این شهر یکباره نوش
❈۹❈
همانا که باشد فزون از سه ماه
کجا بازگشت او ز درگاه شاه
به دشمن چو آگاهی آید از اوی
بدین مرز بودن نباشدش روی
❈۱۰❈
گریزان شود دشمن از پیش شاه
وگرنه شود با سپاه او تباه
شما ماهیانی درنگ آورید
به دروازه ی شهر جنگ آورید
❈۱۱❈
که در شهرمان خوردنی نیست تنگ
بکوشید باید به نام و به ننگ
که پیروزی از مردمان دور نیست
همان آتبین است، فغفور نیست
❈۱۲❈
که ده باره از بیشه ی چین گریخت
سپاهش همه ترگ و جوشن بریخت
سپه را چو دل داد و رخ رخش کرد
همان روز دروازه ها بخش کرد
❈۱۳❈
فرستاد بر هر دری سه هزار
گزیده سوار از درِ کارزار
به دیوار بر گونه گونه درفش
برافراخت سرخ و سیاه و بنفش
❈۱۴❈
چو آمد به نزدیک شهر آتبین
بپوشید خرگاه روی زمین
همه خیمه ها دیبه و پرنیان
سراپرده ی آتبین در میان
❈۱۵❈
همان گاه برخاست از شهر غو
به دروازه ی شهر شد پیشرو
بغرید کوس و بنالید نای
چو دریا سپاه اندر آمد ز جای
❈۱۶❈
برون آمد از شهر چندان سپاه
که بر باد گفتی ببستند راه
چو دید آن سپاه آتبین خیره ماند
پر اندیشه شد، سروران را بخواند
❈۱۷❈
نه شهر است گفتا یکی کشور است
که چندین بدو اندرون لشکر است
بفرمود پس تا سپه برنشست
سوی نیزه و تیغ بردند دست
❈۱۸❈
برآمد خروش ده و دار و گیر
بنالید نیزه، ببارید تیر
چنان شد چکاچاک شمشیر تیز
که کیوان همی جست راه گریز
❈۱۹❈
چنان میغ پیوست و گرد سپاه
که پیدا نبُد چرخ و از گردماه
ز خون یلان بر زمین جوی شد
به هامون سر سرکشان گوی شد
❈۲۰❈
شد از تیرگی دشت یکسان و کوه
رسید آن سپه را ز خمدان ستوه
بدان سان سپاهش بهم درفتاد
کجا شاخ بر هم زند تند باد
❈۲۱❈
چو دید آتبین آن ستوهی، بجَست
به شمشیر زد دست پس بر نشست
یکی با دلیرن خود حمله کرد
ز گردان خمدان برآورد گرد
❈۲۲❈
چنان برگرفت آن سپه را ز جای
که گفتی ببستندشان دست و پای
چو تیغ وی از تارک آلوده شد
سپه بر در شهر بر دوده شد
❈۲۳❈
بدان حمله افزونتر از دو هزار
تبه شد گریزنده اسب و سوار
فگندند پس خویشتن را به شهر
غم و درد دیدند از آن رزم بهر
❈۲۴❈
نیامد کس از شهر بیرون دگر
سپاهی نگهداشت دیوار و در
گرفت آتبین شهر خمدان حصار
سر راه و بیراه کرد استوار
❈۲۵❈
شب و روز با شهریان جنگ بود
ز بالا همه ناوک و سنگ بود
کامنت ها