ایرانشان:چنین تا به درگاه مانوش شد همه رنج راهش فراموش شد
❈۱❈
چنین تا به درگاه مانوش شد
همه رنج راهش فراموش شد
چو مانوش برخواند گفتار شاه
ز اندیشه شد رنگ رویش چو کاه
❈۲❈
فرستاده را گفت کاین شاه نو
اگرچه بزرگ است و جنگی و گو
شمردن نباید مرا ز آن شمار
که کرده ست زنگی و تازی شکار
❈۳❈
گر آهنگ آن بارگاه آورم
چو ریگ بیابان سپاه آورم
بفرمود کاو را فرود آورید
به پیشش می و جام و رود آورید
❈۴❈
به دلش اندر اندیشه آمد پدید
یکی پاکدل ز انجمن برگزید
بدو گفت نزد فرستاده شو
سخن خواه از او هر زمان نوبنو
❈۵❈
نشان رخ خسرو از وی بجوی
چنانچون بگوید مرا بازگوی
فرستاده رفت و نشان باز جُست
چنان یافت کز پوست آهو درست
❈۶❈
چو مانوش را شد درست این گمان
بیاورد دستور را در زمان
بدو گفت گفتار شاهانِ پیش
همانا نباشد در آن کمّ و بیش
❈۷❈
همان شاه با جنگ و جوش آمده ست
که از دانش دارنوش آمده ست
تو را رفت باید کنون بی سپاه
بدیدن مر این شاه را پیشگاه
❈۸❈
نشان و تن و چهره و کار او
همان ساز و آیین و کردار او
سپاهش ببینی که چون است و چند
چو دانی که با او نباشم بسند
❈۹❈
ز من هرچه خواهد بجای آوری
همه گفتنی زیر پای آوری
مگر من به پیشش نیایم به راه
دگر هرچه خواهد ز ما گو بخواه
❈۱۰❈
فرستاده را چیز بسیار داد
فراوان درم داد و دینار داد
یکی پاسخ نامه فرمود زود
فراوان در آن مهربانی نمود
❈۱۱❈
چنین گفت کای شاه رزم آزمای
نفرمودمان کینه جستن خدای
نه تاراج فرمود و خون ریختن
نه اندر جهان شورش انگیختن
❈۱۲❈
وگرنه به گنج و به مردان کار
نتابم ز کس روی در کارزار
یکی گر شود کشته از لشکرم
بتر زآن که ویران شود کشورم
❈۱۳❈
ز گفتار من گر نیایدت رنج
بمانی بجای این همه کام و گنج
چنانچون گذشتند ما بگذریم
از ایدر چه بردند تا ما بریم
❈۱۴❈
بی آزاری و نیکنامی گزین
ز گیتی بسنده کن ایران زمین
جهاندیده دستور را بی سپاه
فرستادم اینک بدان بارگاه
❈۱۵❈
زرای تو آگاه گردد درست
بجای آورد هرچه خواهی تو چُست
که گیتی نیرزد به پرخاش و جنگ
بدین مایه ما را بدو بر درنگ
❈۱۶❈
چو دست نویسنده نامه نوشت
به دستور فرمود تا برنشست
کامنت ها