ایرانشان:همی آتبین داشت خمدان حصار گه آسایش و گاه در کارزار
❈۱❈
همی آتبین داشت خمدان حصار
گه آسایش و گاه در کارزار
به سه ماه شهری به تنگی رسید
خبر زآن به نوشان جنگی رسید
❈۲❈
ز بازار و برزن برآمد خروش
که با تو بخورده ست زنهار کوش
زن و مرد و کودک خروشان بُدند
سراسر به درگاه نوشان شدند
❈۳❈
که سختی به ما کرد یکباره روی
تو دستور شاهی، یکی چاره جوی
اگر نیز ماهی درنگ آورد
نداریم کس را که جنگ آورد
❈۴❈
به شهر اندرون نیست کس تندرست
شد از ناچریدن تن مرد سست
نمانده ست در شهر شیرین و شور
نه در مرد جنگی و بازار، زور
❈۵❈
اگر شاه را دشمن است آتبین
ندارد همانا ز ما هیچ کین
که از کین ضحاک و جمشیدیان
سرآید همی مردمان را زمان
❈۶❈
گروهی به شمشیر کردند چاک
گروهی به تنگی به دام هلاک
نه کس را به راه خورش دسترس
نه نیرو، نه فریادرس هیچ کس
❈۷❈
بترسید نوشان از این گفت و گوی
به نرمی بدان مردمان کرد روی
چنین پاسخ آورد کای مهتران
مدارید از این رنجها دل گران
❈۸❈
که من بی گمانم که شه با سپاه
فزونتر بریده ست یک نیمه راه
ز دیهیم چون آگهی یافتم
سوی چاره ی کار بشتافتم
❈۹❈
فگندم سوی راه پویان نوند
بدین آگهی پیش شاه بلند
جهاندار ضحاک از این آگهی
زند بر زمین تاج شاهنشهی
❈۱۰❈
نماند که دشمن به نیرو شود
وز او پادشاهی به آهو شود
همان گه سپارد سپاهی به شاه
که دشمن گریزد هم از گرد راه
❈۱۱❈
بود تربی سرکه جایی که آب
نباشد وگرنه نباشدش تاب
چه آتش که گرچه بود سهمناک
توان بی گمان کشتن او را به خاک
❈۱۲❈
فروزنده مهتاب چندان بود
که خورشید تابنده پنهان بود
ز هر دست، دستی دگر برتر است
ابر هر سپاهی یکی مهتر است
❈۱۳❈
وگر خود شما را جز این است رای
من آرم یکی رای دیگر بجای
فرستم سواری بر آتبین
مگر سوی خوبی گراید ز کین
❈۱۴❈
پذیرمش از این شهر یک ساله باز
مگر باز گردد از این شهر باز
ز گفتار او رام شد انجمن
شدند آفرین خوان بدو مرد و زن
کامنت ها