ایرانشان:بهک بدگمان شد ز کردار کوش به کار اندرون تیزتر کرد هوش
❈۱❈
بهک بدگمان شد ز کردار کوش
به کار اندرون تیزتر کرد هوش
زن و بچّه و هرچه بودش بکار
سراسر فرستاد سوی حصار
❈۲❈
سپه برگرفت و به کیماک شد
از او مرز ماچین و چین پاک شد
تن آسان چو نتوان نشستن به جای
فراخ آفریده ست گیتی، خدای
❈۳❈
ز رازش چو آگاهی آمد به کوش
مرتو روی آورد مغرس بجوش
بزد کوس و برداشت لشکر ز جای
به زیر اندرش باد شد بادپای
❈۴❈
به دریا گذر کرد سیصد هزار
سواران مرد از در کارزار
همی هر که دید از سپاهش بکشت
جهان گشت با شاه ماچین درشت
❈۵❈
ز ماچین به کیماک شد شاه زوش
بترسید مردم ز تاراج، کوش
به دارای کیماک پیغام کرد
که دشمن چرا پیشت آرام کرد
❈۶❈
اگر بنده ای شاه را بی گمان
ببند آن بداندیش را در زمان
وگر خود ز فرمان من بگذری
ز ما رنج بینی و کیفر بری
❈۷❈
فرسته فرستاد و بر پی بتاخت
بدان تاختن کار یکسر بساخت
چو پیغام و نامه به کیماک شد
بقع را دل از بیم او چاک شد
❈۸❈
فرستاد پیش بهک مرد راز
که جان را بپرهیز و ره را بساز
که کوش و سپاه اندر آمد به تنگ
نبینم تو را هیچ روی درنگ
❈۹❈
نداریم با لشکر کوش پای
هم امشب سر خویش گیرو مپای
بهک چون شب آمد یله کرد شهر
بشد با سپاه و غم و رنج بهر
❈۱۰❈
به کوش آگهی آمد از پس بتاخت
سپاهش همه نیزه ها برفراخت
به نزدیک تبّت به دشمن رسید
بلرزید دشمن چو لشکر بدید
❈۱۱❈
سپاهش گریزان به وی درگذشت
بهک را بماندند تنها به دشت
برآویخت، آن گه گرفتار شد
به شمشیر خونریزش افگار شد
❈۱۲❈
چو مرجان شد از خونش چینی پرند
به دو نیم کرد و به خاکش فگند
صد و بیست مرد از مهان سپاه
گرفتار گشتند بر دست شاه
❈۱۳❈
از آن مرز برگشت و آمد به چین
سپاهی که آورد از ایران زمین
بخوبی به ایران فرستادشان
ز هر گونه ای هدیه ها دادشان
کامنت ها