ایرانشان:از او آگهی رفت نزدیک شاه فرستاد پیشش پذیره سپاه
❈۱❈
از او آگهی رفت نزدیک شاه
فرستاد پیشش پذیره سپاه
ز زندان بفرمود تا چند تن
بیاورد دژخیم با خویشتن
❈۲❈
به درگاه پیش سیاهان فگند
بدان تا بیابند از ایشان گزند
همی هر سیاهی یکی بردرید
چو دستور روم آن چنان هول دید
❈۳❈
بلرزید بر خویشتن چون درخت
همی رفت بیهوش تا پیش تخت
چو چشمش برآن تاج و گاه اوفتاد
ز یزدان به زیر لب او کرد یاد
❈۴❈
زبانش ز خشکی همی خیره گشت
روانش ز اندیشه ها تیره گشت
نه بر شه توانست کرد آفرین
نه ز اندیشه بپسود روی زمین
❈۵❈
نشاندش پرستنده در پیش گاه
نکرد اندر او شاه ایران نگاه
بدان تا دلش یافت آرام و هوش
بسی آفرین کرد بر دارنوش
❈۶❈
بدو گفت خسرو که ای نیکمرد
تو را قیصر از بهر چه رنجه کرد
چنین داد پاسخ که ای شهریار
به کام تو بادا همه روزگار
❈۷❈
بدان آمدم من بدین بارگاه
که تا بهره یابم ز دیدار شاه
ببینم که تا شاه آزاده خوی
چه دارد به دل در ز روم آرزوی
❈۸❈
چو دیدم من این خسروی تاج و تخت
زبانم به کام اندرون گشت سخت
بدو گفت مانوش را بی گمان
سر آید همی روزگار و زمان
❈۹❈
چرا او نیامد بجای تو پیش
مگر چیره بیند همی تیغ خویش
از آن، مشت خویش آیدش بس گران
که بر رخ نخورده ست از دیگران
❈۱۰❈
اگر او نیاید من آیم برش
یکی برگراییم یال و برش
بدو گفت دستور کای شاه کی
دلیر و سرافراز و فرخنده پی
❈۱۱❈
شود روم ویران گر آیی به روم
شود فرّهی دور از آن مرز و بوم
ز شاه جهان این نیاید پسند
که بر بیگناهان بیاید گزند
❈۱۲❈
نه از رومیان روزی آمد گناه
نه مانوش مست است از آزار شاه
اگر شاه را آرزو خواسته ست
همه جنگ و پرخاش برخاسته ست
❈۱۳❈
فرستد همی شاه را پای رنج
همه هرچه دارد نهان کرده گنج
همی خواهش افزود دستور مرد
چنین تا دل شاه خشنود کرد
❈۱۴❈
بدو گفت کاکنون ز بهر تو را
ببخشودم این شاه و شهر تو را
دو ساله فرستاد بایدش باز
چو هنگام کسرای گردنفراز
❈۱۵❈
سر تاجداران، انوشین روان
پناه گوان، افسر خسروان
از آن خایه ی زرّ سیصد هزار
فرستد مر این بارگه را نثار
❈۱۶❈
به مثقال هر یک فزون از چهل
که خورشید گردد ز رنجش خجل
دگر سی تن از نامداران روم
بزرگان شهر و سواران بوم
❈۱۷❈
گروگان فرستد بدین بارگاه
بدان تا نگردد به گرد گناه
مهین تر برادرش خواهم نوا
کجا هست بر روم فرمانروا
❈۱۸❈
دگر مسجد مؤمنان هرکه هست
همان جا که مانوش دارد نشست
کند بازش آن گه از آن به که بود
که او کرد ویران چنان کِم شنود
❈۱۹❈
بر او بر بکار آورد زرّ و چیز
بدان سان که ویران نگردد بنیز
مسلمان هر آن کس که هست اندر اوی
کس او را نیازارد از هیچ روی
❈۲۰❈
وگرنه همه دیر یاهای روم
که هست اندر ایران و آن مرز و بوم
سراسر همه زیر پای آورم
همه کینه ها را بجای آورم
❈۲۱❈
بر این گونه ها باز گردم ز راه
وگرنه به روم اندر آرم سپاه
بدو گفت دستور فرمان کنم
همه هرچه فرمان دهی آن کنم
❈۲۲❈
چو یکسر بجای آورم کام شاه
بماند بدین نیکوی نام شاه
اگر شاه فرمان کند با رهی
فرستم به مانوش از این آگهی
❈۲۳❈
بدو داد خسرو همان گاه دست
به سوگند، دستور شه را ببست
که چون راست گردد همه کام شاه
از ایدر فروتر نیارد سپاه
❈۲۴❈
به ایران زمین بازگردد به کام
وز آن راه دیگر نیاید به شام
کامنت ها