ایرانشان:وز آن روی چون آتبین بازگشت بسیلا ز شادی پر آواز گشت
❈۱❈
وز آن روی چون آتبین بازگشت
بسیلا ز شادی پر آواز گشت
همی کرد و بازار برخاستند
بسیلا به دیبا بیاراستند
❈۲❈
همی تا به نزدیک دربند تفت
جهاندیده طیهور و لشکر برفت
به بر درگرفت آتبین را به مهر
بدو گفت کای شاه فرخنده چهر
❈۳❈
دل من به دیدار تو گشت شاد
که از دشمن خود کشیدی تو داد
بدو آتبین گفت کای شهریار
همی خواستم تا به دریا کنار
❈۴❈
مگر ماهیانی درنگ آورم
چو ایدر رسد کوش جنگ آورم
دگر باره اندیشه کردم که شاه
شود تنگدل گر شود کس تباه
❈۵❈
بدو گفت طیهور کای نامجوی
به گِرد فزونی و بیشی مپوی
ز یزدان تو را دستگاه این بس
که از کاخ کس مویه نشنید کس
❈۶❈
به شادی سوی شهر باز آمدی
به کاخ گل افشان فراز آمدی
گهر ریخت از مایه ها بر سرش
درم داد درویش را لشکرش
❈۷❈
ز یزدان همی داشت، هر کس سپاس
که باز آمد آن شاه یزدان شناس
چنان بر دل شاه برگشت دوست
که بیگانه پنداشت گر پوست اوست
❈۸❈
همه روز با وی سخن گفت شاه
وگر دیرتر شد برآشفت شاه
به طیهوریان بر همه خواسته
پراگند و شد کارش آراسته
❈۹❈
چنان مهربان شد بر او مرد و زن
که بودی به بام و درش انجمن
فرع را کجا ترجمان بود نیز
فراوان فرستاد، هرگونه چیز
❈۱۰❈
از اسبان پر مایه و ساز و زین
ز دینار وز تخت دیبای چین
شب و روز با او نشستی بهم
بهم بودشان شادمانی و غم
❈۱۱❈
ز خوبی چنان بود شاه آتبین
هم از چابکی روز میدان کین
که هرگه که بیرون شدی از سرای
نبودی از انبوه نظّاره جای
❈۱۲❈
به دیدار او آمدی مرد و زن
همی برفتادی بهم تن به تن
کامنت ها