ایرانشان:دگر روز برخاست جوینده شاه چو بیدل همی رفت تا بارگاه
❈۱❈
دگر روز برخاست جوینده شاه
چو بیدل همی رفت تا بارگاه
به طیهور گفت ای شه نیکخوی
مرا گوی و چوگان شده ست آرزوی
❈۲❈
اگر رای داری که فردا یکی
بگردیم و بازی کنیم اندکی
چنین داد پاسخ که فرمان تو راست
به نزدیک من کام و رایت رواست
❈۳❈
جهان چون ز روشن ستاره ببست
بفرمود تا لشکرش برنشست
پرستنده چون هوش بر خواب زد
به میدان شد و گرد را آب زد
❈۴❈
جهاندیده طیهور پاکیزه دین
به میدان خرامید با آتبین
چه میدان، نو آیین جهانی فراخ
گشاده در او راه و میدان کاخ
❈۵❈
ز زین آتبین رسته چون زاد سرو
سمندش خرامان بسان تذرو
خطش عنبر آگین، بناگوش عاج
به سر بر ز یاقوت و پیروزه تاج
❈۶❈
ز هر پرده پوشیده رویان شاه
سوی بامها برگرفتند راه
به انگشت یکدیگران را نهان
نمودند کاینک چراغ جهان
❈۷❈
که میدان ز رخسار او گلشن است
ستاره ز دیدار او روشن است
همی هر کسی گفت از این دختران
چه پوشیده رویان شاه و سران
❈۸❈
خنک هر که را آتبین در کنار
شبی گیرد، آرام باشدش یار
کرا آتبین شوی باشد به مهر
ببوسد سرش بی گمان ماه و مهر
❈۹❈
ز دروازه چون پیش میدان رسید
سبک شاه طیهوریان برگزید
به یک سو شد او با ده و دو پسر
ز گردان کرا دید با او هنر
❈۱۰❈
ز طیهوریان هر که بایست برد
یکایک به بازی برِ خویش برد
پس اندیشه کرد آتبین از میان
که گر با سواران ایرانیان
❈۱۱❈
بدان سرکشان دست یابد به گوی
از آن کینه آزار گیرند از اوی
به طیهور گفت ای سرِ سرفراز
جز این نیست آیین این کارزار
❈۱۲❈
نه هر کاو به اسب اندر آورد پای
هنر داده باشد مر او را خدای
فراوان نماید سلیح و سُوار
هنر دور و بر باره مانند بار
❈۱۳❈
از این نامداران که فرزند تند
بزرگان کجا خویش پیوند تند
یکی نیمه از سوی من کن نخست
که بخشش چنین است شاها، درست
❈۱۴❈
چو دوری کند بخشش از راستی
به کار اندر آید بسی کاستی
هر آن کاو نداده ست از بخش رای
از آن بخش هرگز نبوده ست جای
❈۱۵❈
ز موبد شنیدم که بخشنده بخش
دل مرد دارد دلارای رخش
چنان کرد طیهور کاو رای دید
چو رایش ز دانش دلارای دید
❈۱۶❈
ز فرزند شش تن سوی آتبین
فرستاد و کردند یاران گزین
به میدان چو گوی اندر انداختند
ز هر سو سواران بدو تاختند
❈۱۷❈
در آمد به مغز دلیران ستیز
هوا شد پر از گرد و خاک فریز
همی آتبین بود با یک دو دست
ببردند طیهوریان شاد و مست
❈۱۸❈
وزآن پس درآمد بر افراخت یال
برانگیخت اسب آن یل بی همال
ز چوگان چنان داد پرتاب گوی
که نیز آتبین را ندیدند روی
❈۱۹❈
چنان گوی بر چرخ پرواز کرد
که با ماه گفتی همی راز کرد
نبودی رسیده به نزد زمین
که بر چرخش انداختی آتبین
❈۲۰❈
چنان تاختی زیر هنجارگوی
که هم در هوا در رسیدی بر اوی
از این سان همی تاخت تا هفت بار
ز میدان برون کرد گوی آن سوار
❈۲۱❈
از او هر کسی کآن سواری بدید
همی دست خود را به دندان گزید
دلیران ز چوگان کشیدند دست
که گفتی زمین پای اسبان ببست
❈۲۲❈
همی هر کسی گفت با این سُوار
نه بازی توان کرد و نه کارزار
گر آن جا یکی مرد جنگی شود
وگر مرد نامی ست ننگی شود
❈۲۳❈
ببوسید طیهور رخسار او
چنان شادمان شد ز کردار او
بدو گفت کای خسرو سرکشان
تو از فرّ جمشید داری نشان
❈۲۴❈
دل من ز مهرت مبادا تهی
که زیبای تاجی و آن شهی
ز تو چشم بدخواه تو دورباد
دل بدسگال تو رنجور باد
❈۲۵❈
بزرگان کوه بسیلا همه
یکایک فتادند در دمدمه
کز این سان به کشّی نباشد سوار
نه چون او پدید آورد روزگار
❈۲۶❈
مر او را به دل نیکخواه آمدند
ز میدان به ایوان شاه آمدند
کامنت ها