ایرانشان:وز آن پس گهی آتبین پیش شاه گهی شد به ایوان او بی سپاه
❈۱❈
وز آن پس گهی آتبین پیش شاه
گهی شد به ایوان او بی سپاه
روان چون ز باده دژم ماندی
پس از راه دانش سخن راندی
❈۲❈
فرع ترجمان در میان دو شاه
به دل هر دوان را شده نیکخواه
سخن رفت روزی ز یزدان و دین
بپرسید طیهور را آتبین
❈۳❈
که نزدیک یزدان چگونه ست راه
چگونه شناسدش داننده شاه
چنین داد پاسخ که یزدان یکی است
جهان را جز او آفریننده نیست
❈۴❈
توانا و روزی ده جانور
رونده به فرمان او خواب و خور
از او شادمان شد چو بشنید و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
❈۵❈
چگونه بدانستی ای شهریار
که هست آفریننده و کردگار
نیاگان ما، گفت، و شاهان پیش
همی آفریننده خواندند خویش
❈۶❈
کسی را که فرزند بودی ز جفت
ز غمری منم آفریننده گفت
چنین تا به روز بسیلا که کوه
بدو باز خوانند مردم گروه
❈۷❈
به دانش فزون از نیاگان خویش
به از نامداران و پاکان خویش
مر این کوه و این شهرها را بساخت
به گردون سر خویشتن برفراخت
❈۸❈
یکی کودک آمدش چون ماه و مهر
بسیلا بدو داد یکباره مهر
چو جانش همی داشت اندر کنار
ستم کرد بروی بد روزگار
❈۹❈
به دو سالگی نارسیده بمرد
سراسر بسیلا به ماتم سپرد
غریوان شب و روز جوشان بدی
ز دردش نوان و خروشان بدی
❈۱۰❈
یکی روزش اندیشه آمد دراز
همی غم سگالید با دل به راز
که این بچّه را تخم من کاشتم
ز جنش گرامی تر انگاشتم
❈۱۱❈
چرا ناتمام آفردمْش و سست
بیامد ز من بچّه ی نادرست؟
چرا از شکم دیگری شد هلاک
به پیری یکی بازگردد به خاک
❈۱۲❈
گر این آفریننده ماییم و بس
چرا نیست بر کام دل دسترس
مگر آفریننده ی ما یکی ست
که در کار او دسترس اندکی ست
❈۱۳❈
چو روز آمد از مردمان همگروه
یکی انجمن ساخت دانش پژوه
کلید درِ راز بنمودشان
پرستیدن داد فرمودشان
❈۱۴❈
بدیشان چنین گفت کز خواب دوش
ندارد مرا آگهی چشم و گوش
همی تا سپیده نیاسوده ام
در اندیشه دل را بفرسوده ام
❈۱۵❈
که نام، آفریننده برخود نهاد
ز ما هرکه پاکیزه فرزند زاد
چنین نام بر ما نه زیبا بود
خرد زین سخن ناشکیبا بود
❈۱۶❈
کنون من بپرسم شما را یکی
مرا پاسخ آرید از این اندکی
گر از ماست این آفرینش پدید
به کام دلش بایدی آفرید
❈۱۷❈
درست و نکو روی و پاکیزه تن
دلیر و خردمند و شمشیر زن
به پیری شدی روزگارش چنان
که داردش گردون و دولت عنان
❈۱۸❈
یکی کودک آمد ز مادر پدید
هم اندر زمان را چنان در رمید
دگر سالیانی برست و بمرد
از آسیب روز بدش جان نبرد
❈۱۹❈
به پیری رسد دیگری را گزند
به دل شادکام و به جان ارجمند
گر این آفرینش ز ما خاستی
به هر کام فرزند خود خواستی
❈۲۰❈
چنان آفریدش خوب و درست
تو گفتی که از شاخ شمشاد رست
ز فرزند چون بد نشانی نماند
چرا بایدش آفریننده خواند
❈۲۱❈
همانا که کردم همان آفرید
که روشن زمین و آسمان آفرید
چنان آفریند که خواهد همی
نه زآن بر فزاید نه کاهد همی
❈۲۲❈
شما بر من اکنون گوایی دهید
خرد را ره آشنایی دهید
که هست آفریننده ی ما یکی
فراوان از اوی است وزو اندکی
❈۲۳❈
که و مه براین گفته خستو شدند
ز گفتار بیهوده یکسو شدند
سپاه بسلا از آن روز باز
به یزدانِ بی یار گشتند باز
❈۲۴❈
نیاگان ما، نیکمردان شدند
شناسنده ی پاک یزدان شدند
کنون سالیان شد چهاران هزار
که یزدان پرستیم از این روزگار
❈۲۵❈
نکو گفتی ای شاه، گفت آتبین
چه گویی در این آب و باد و زمین
همین آفتاب و درخشنده ماه
ستاره که بر چرخ دارند راه
❈۲۶❈
چنین داد پاسخ که ایشان همه
نشانند بر هستِ یزدان همه
چنین کرد پرگار گیتی به پای
که پرگار ما داور رهنمای
❈۲۷❈
چنان پرورانیدمان سال و ماه
چو مادر که فرزند دارد نگاه
چه گویی بدو گفت در کار دین
گرانمایه پیغمبران گزین
❈۲۸❈
بدان بی گمانی اگر بی گمان
در این صحفها کآمد از آسمان
ز دوزخ چه داری نشان وز بهشت
ز پاداش و کردار خوبی و زشت
❈۲۹❈
چنین داد پاسخ کز این آگهی
ندارم، تو از رای فرّخ بهی
بگویی مرا تا بدانم یکی
شوم آگه از کار دین اندکی
❈۳۰❈
ز چیزی که گردد مرا دلپذیر
بیاموزم و بگروم ناگزیر
ز هر دانشی، دانشی آتبین
بیاموخت لختی بدان پاکدین
❈۳۱❈
ز دانش چنان شادمان گشت شاه
که گفتی روان کرد پاک از گناه
دلش ز آتبین شادمانی فزود
بر او هر زمان مهربانی نمود
❈۳۲❈
به آموختن داد هشیار دل
شد از روزگار گذشته خجل
ز یزدان همی خواست پوزش به شب
زمانی نبست از نیایش دولب
کامنت ها