ایرانشان:به سرمستی اندر فرع را چه گفت که بگشای بر من تو راز از نهفت
❈۱❈
به سرمستی اندر فرع را چه گفت
که بگشای بر من تو راز از نهفت
چه چاره سگالم چه رنگ آورم
که آن نوش لب را بچنگ آورم
❈۲❈
اگر من فرارنگ را در کنار
برآرم، شوم در جهان شهریار
فرع گفت کای شاه آزاده خوی
تو نام فرارنگ با کس مگوی
❈۳❈
چو طیهور همداستان شد براین
تو آن دختران را یکایک ببین
ز من تو نشان فرارنگ خواه
که هر یک ستاره ست و او همچو ماه
❈۴❈
از آیین طیهور بشنو سخن
که چون سازد از دختران انجمن
به هر خانه ای ده ده اندر کند
برایشان بسی زرّ و گوهر کند
❈۵❈
از ایشان دهد، آن که نیکوترند
که با خسروان جهان در خورند
....................................
....................................
❈۶❈
به یک خانه اندر نشانندشان
به نام بزرگان نخوانندشان
نه جامه بر ایشان، نه زیور نه زر
وز ایشان فرارنگ بی جامه تر
❈۷❈
ز هر سی فزونتر به بالا و چهر
فروزنده از چهر او ماه و مهر
میان دو ابرو نشان سیاه
نگهدار شاها، نشانش نگاه
❈۸❈
به پهنای کشتی ست و بالای سرو
سرشته رخ از برف و خون تذرو
چو بینی تو دیدار دلبند اوی
دلت خود گراید به پیوند اوی
❈۹❈
گرامیتر است او به طیهور بر
که آسایش آرد به رنجور بر
بپرسید از آیین زن خواستن
که چون بایدش ساز و آراستن
❈۱۰❈
..................................
..................................
که یکدیگران را ببینند چهر
اگر هر دو را دل گراید به مهر
❈۱۱❈
یک اسپرغمش سبز باید بلند
زمستان نیابد ز سرما گزند
بهارش همان و خزانش همان
همه ساله در بزم با مردمان
❈۱۲❈
از آن دسته ای با ترنجی به زر
نشانده بر او چند گونه گهر
به دست اندرون دارد آزاده شوی
به دایه دهد تا برد پیش اوی
❈۱۳❈
عروس ار نخواهد، نگیرد فراز
فرستد به خواری سوی مرد باز
وگر خود بود مرد را خواستار
بگیرد، ببوسد، نهد در کنار
❈۱۴❈
بدو شاه گفت اینت کاری شگفت
چو بینند و آن گه بخواهند جفت
فرارنگ ترسم که از من ترنج
نگیرد، خجل بازگردم به رنج
❈۱۵❈
فرع گشت خندان ز گفتار اوی
بدو گفت کای خسرو ماهروی
پریچهره بر شاه مهر آورد
بر او تربیت ماه چهر آورد
کامنت ها