ایرانشان:گذشت آن شب و بامداد پگاه فرستاد دستور را پیش شاه
❈۱❈
گذشت آن شب و بامداد پگاه
فرستاد دستور را پیش شاه
بیامد جهاندیده دستور و گفت
بماناد شاه ایمن و یارجفت
❈۲❈
همی آتبین گوید ای شهریار
ز بس نیکویها شدم شرمسار
بجای من آن مردمی کرد شاه
که اندیشه زی آن نبوده ست راه
❈۳❈
اگر بازگویم، ندانمش گفت
..............................
همی تا بُوَم زنده، دارم سپاس
ز شاه سرافراز مردم شناس
❈۴❈
کنون گاهِ آن آمد ای نیکنام
که یزدان رساند دل ما به کام
جهان گردد از دیوساران تهی
به ما بازگردد همه فرّهی
❈۵❈
نمودندم این چند شبها به خواب
کز ایدر سوی مرز ایران شتاب
نه خوابی ست آشفته و سرسری
هم امیدواری ست و هم بهتری
❈۶❈
همی خواهم از شاه نیکوکنش
که بر بنده خوش دارد اکنون منش
مرا سوی ایران فرستد به گاه
کز ایدر ندانم پس و پیش راه
❈۷❈
به دریا مرا رهنمایی دهد
یکی پیشرو آشنایی دهد
کز ایدر به خشکی رساند مرا
بدان سان که مردم نداند مرا
❈۸❈
من از خواسته هرچه دارم همه
به گنجور خسرو سپارم همه
جز از توشه ی راه دریا بنیز
نخواهم کشیدن همی هیچ چیز
❈۹❈
ز دریا چو رفتم به آباد جای
دهد خواسته هرچه باید خدای
چو بشنید طیهور پیغام اوی
شد از مغز و دل هوش و آرام اوی
❈۱۰❈
دژم گشت و سر را برآورد و گفت
که فرهنگ با آتبین نیست جفت
چه آهنگ دارد به دام هلاک
از این جای بی بیم بی ترس و باک
❈۱۱❈
همانا که چشم بدش یافته ست
کز آسانی او روی برتافته ست
نداند که در هفت کشور زمین
پسر را نخواند کسی آتبین
❈۱۲❈
گر از خواب گوید همی این سخن
نماید چنین خوابها اهرمن
همه خواب را راستی مایه نیست
درختی ست کآن را جز از سایه نیست
❈۱۳❈
چو دستور دانست کاو شد دژم
میفزای بر خویشتن، گفت، غم
تو دانی که شاه آتبین از جهان
بدان اندر آمد ز مردم نهان
❈۱۴❈
که در هفت کشور زمین جای او
نیامد همی بر زمین پای او
به زنهار شاه آمد و کام یافت
برآسود یکچند و آرام یافت
❈۱۵❈
چو هنگامِ آن دید شاه آتبین
که بودن تواند به ایران زمین
ز فرهنگ و رایش بکاهد همی
حوار سوری شاه خواهد همی
❈۱۶❈
چو از خواب دیگر خبر یافت شاه
چو در اختر خویش کرد او نگاه
همه کامه بر تخمه ی خویش دید
دل و دولت دشمنان ریش دید
❈۱۷❈
چنان مایه دارد ز کار سپهر
که گویی سپهرش نموده ست چهر
گذشته ز جمشید چون او کسی
به گیتی ندانیم شاها بسی
❈۱۸❈
همه بودنیها بگوید ز پیش
که هرگز نیاید در او کمّ و بیش
نشانی دگر دارد ای شهریار
که جمشید کرده ست روزی شمار
❈۱۹❈
در اندرزنامه چنین یافتم
چو بر دیدنش تیز بشتافتم
که فرمان ضحّاک سالی هزار
بماند، نیاید به از روزگار
❈۲۰❈
وزآن پس به ما بازگردد جهان
ز دیوان تهی گردد و گمرهان
یکی شهریار آید از ما پدید
که تختش زمین کم تواند کشید
❈۲۱❈
به فرّش جهان گردد آراسته
شود کار دیوان از او کاسته
بخواهد ز ضحّاک کین نیا
نه افسون کند کار و نه کیمیا
❈۲۲❈
ز جادو کند پاک روی زمین
شود روشن از تیغ او کار دین
ز شاهی ضحاکِ جادو کنون
نمانده ست هشتاد سالش فزون
❈۲۳❈
چو از کامداد این سخن یافت شاه
روانش در اندیشه گم کرد راه
چو جای سخن یافت گوینده مرد
بدو گفت کای شاه بادار و برد
❈۲۴❈
گر از دخترت گردد آن کس پدید
کجا کین جمشید خواهد کشید
به نام بزرگان و پشت مهان
ستون سواران، امید جهان
❈۲۵❈
مر این تخمه را یادگاری بود
به هر مرز از او شهریاری بود
بدان تا جهان است نام شما
بود تازه و زنده کام شما
❈۲۶❈
دل شاه طیهور خرسند کرد
لبش را بدین داستان بند کرد
کامنت ها