ایرانشان:بدو گفت طیهور کاکنون ز راه بیندیش تا چون شود بی سپاه
❈۱❈
بدو گفت طیهور کاکنون ز راه
بیندیش تا چون شود بی سپاه
که راه شما ایدر این است و بس
کجا پیل دندان نشانده ست کس
❈۲❈
بدان راه رفتن نداردْت روی
که رنج آید از دشمن کینه جوی
چنین داد پاسخ که شاه آتبین
به کار اندر اندیشه کرده ست این
❈۳❈
همی هرچه گویم بدین ره شویم
ز دشمن شب تیره ناگه شویم
خریدار گفتار من نیست هیچ
به راهی دگر باید او را بسیچ
❈۴❈
مرا زآن فرستاد نزدیک شاه
که دارد کسان را که دانند راه
بدو گفت راهی دگر هست باز
ولیکن نه نزدیک، دور و دراز
❈۵❈
یکی هول راه است با ترس و بیم
رسیدن به خشکی به یک سال و نیم
چو کشتی شب و روز گیرد شتاب
به یک سال و سه مه برانند از آب
❈۶❈
یکی جای بینی پر از شهر و باغ
همه لاله باغ و همه سبزه راغ
نه اندر شمار همه کشور است
زمینی دگر، کشوری دیگر است
❈۷❈
از آن مرز بازارگان هر کسی
به شهر من آیند هرگه بسی
از آن سالیان کایدر است آتبین
همانا نیامد کسی زآن زمین
❈۸❈
از آن شهرها چون برانی دو روز
یکی راه بینی تو نادلفروز
سوی کوه قاف آید آن راه سخت
نبیند چنان راه را نیکبخت
❈۹❈
به شش ماه اگر خود گذشتن توان
برنجد رگ و پی، بکاهد روان
چو گردد مر آن کوه بی بن دو شاخ
از آن پس جهان بر تو گردد فراخ
❈۱۰❈
درآید به سقلاب و آباد روم
وزآن جا توان شد به هر مرز و بوم
مرا دل همی سوزد ای پاکدین
ز درد فرارنگ و شاه آتبین
❈۱۱❈
هم از بهر پرمایه ایرانیان
کز این سبز دریای چون پرنیان
چگونه توانید بیرون برید
که سیمرغش از بر نشاید پرید
❈۱۲❈
فراوان مرا هست دریا شناس
که از من به رفتن پذیرد سپاس
ولیکن یکی سالخورد است پیر
کمان کرده از رنج بالای تیر
❈۱۳❈
خرد برده از مغز او روزگار
تن و دست و پایش بمانده ز کار
فراوان بر این راه بیرون شده ست
همانا که ده بار افزون شده ست
❈۱۴❈
جز او کس نداند مر این راه را
همو بِهْ توان برد مر شاه را
گر ایزدش نیرو دهد یا توان
شما را برون بردن او به توان
❈۱۵❈
بدو گفت کز فرّ فرخنده شاه
به ما بر سبک گردد این سخت راه
بزودی به آباد جایی رسیم
سوی مرز کشور خدایی رسیم
❈۱۶❈
شتابان شد از پیش او کامداد
به مژده که خسرو تو را کام داد
کامنت ها