ایرانشان:از آن آتبین شادمان گشت سخت جهان تیره گون گشت و بربست رخت
❈۱❈
از آن آتبین شادمان گشت سخت
جهان تیره گون گشت و بربست رخت
برون کرد پس جامه ی شاهوار
چو بازارگانان برآراست کار
❈۲❈
همه شب همی تیز راندی و روز
فرود آمدی شاه لشکر فروز
به پرهیز خود را همی داشتند
همه مرز سقلاب بگذاشتند
❈۳❈
رسیدند نزدیک دریای ژرف
خزان آمد و کوه بگرفت برف
چو بازارگانان بسیار ساز
ز سقلاب و بلغار گشتند باز
❈۴❈
همه پیش دریا کشیدند رخت
به نزدیک آن شاه پیروز بخت
جهانجوی از ایشان سه کشتی خرید
به دریا درافگند و ره درکشید
❈۵❈
همی راند پیوسته با آن گروه
زمانی ز رفتن نیامد ستوه
ز دریا برون شد به مرز خزر
نیارست بودن در آن دشت و در
❈۶❈
دگر باره اسمه ز آن جا بجست
به دریای گیلان شد و در نشست
همی راند کشتی سه هفته فزون
به نزدیک آمل چو آمد برون
❈۷❈
به بیشه درون رفت و پنهان ببود
از این زندگانی نگویی چه سود
اگر بد همان بودی اندر زمین
که آمد به روی گزین آتبین
❈۸❈
همانا نماندی کسی بی گزند
نه کم سایه مردم نه شاه بلند
چه سخت است جان و تن آدمی
که از رنج و سختی نیابد کمی
❈۹❈
ز بد، بی گمانی گریزنده به
همی با هزاران بلا زنده به
که خویشی ندارد کسی با خدای
نه آسانی افزون به دیگر سرای
کامنت ها