ایرانشان:به پیش فرارنگ شد در زمان دلش کرد از این داستان شادمان
❈۱❈
به پیش فرارنگ شد در زمان
دلش کرد از این داستان شادمان
شب آمد ببودند با یکدگر
بکِشتند تخمی که شادیش بر
❈۲❈
ز خسرو فرارنگ برداشت بار
چو آگاه شد، شاد شد شهریار
شب و روز تنهاش نگذاشتی
چو جانش گرامی همی داشتی
❈۳❈
زمین برومند چون تخم دید
به رنج روان بایدش پرورید
چو بگذاشت نه ماه و روزی دگر
مر آن تخم افگنده آمد ببر
❈۴❈
فرارنگ را وقت چون درگرفت
به درویش دینار دادن گرفت
بی آهو یکی بچّه آمد ز ماه
چه ماهی که روشن کند تاج و گاه
❈۵❈
ز رویش سرا پرده شد لاله رنگ
ز فرش فروزان شده کوه و سنگ
به بالا ز یک ساله کودک فزون
به رخساره چون برف و بر برف خون
❈۶❈
به مژده بر آتبین تاختند
ز شادی روان را بپرداختند
جهانجوی بگذاشته خورد و خواب
کشیده سطرلاب در آفتاب
❈۷❈
همان گه که آواز مژده شنید
ز اخترش هنگام زادن بدید
اسد بود طالع در او آفتاب
نه اندر نژندی نه اندر شتاب
❈۸❈
زحل یافت در خانه ی دشمنش
ز کردار او دور، جان و تنش
شده زهره در خانه ی خواسته
زیان از میان پاک برخاسته
❈۹❈
به خان امید اندر او مشتری
شده رام بی کین و بی داوری
کشیده سر تیغ مرّیخ دید
که جان و دل دشمنش می درید
❈۱۰❈
از آن اختران شاد شد آتبین
که کس را نیامد ز شاهان چنین
ذنب را دو کون که همی بار جست
که رازش یکایک برآید درست
❈۱۱❈
چو در طالع خویش دید آن ذنب
دژم گشت از آن، شاه والانسب
همی گفت با خویشتن در نهان
که چون رفت باید همی زین جهان
❈۱۲❈
همان به کزاین سان یکی ارجمند
به گیتی بمانم به نام بلند
که زنده بود نام من جاودان
رهاند جهان از گزند بدان
❈۱۳❈
سوی کودک آمد سرافراز شاه
همی کرد شادان به رویش نگاه
رخانش چو تابنده خورشید دید
به چهر اندرش فرّ جمشید دید
❈۱۴❈
بخندید، گفتا فرّ ایدون بود
جهان را از این شادی افزون بود
فریدونش کردند از این فال، نام
ز دیدار او مرد و زن شادکام
❈۱۵❈
همان روز از ایران و زن را بجُست
به اندام پاک و به گوهر درست
همی شیر دادند هر دو سه سال
چهارم فریدون برافراخت یال
❈۱۶❈
شبی خفته بد آتبین شاد و مست
ز بستر شبانگاه ترسان بجست
بفرمود تا شد برش کامداد
بدو گفت گفتار من دار یاد
کامنت ها