ایرانشان:چنان دان که دیدم من امشب به خواب دلارای باغی و میدان و آب
❈۱❈
چنان دان که دیدم من امشب به خواب
دلارای باغی و میدان و آب
نشسته من اندر میان شاهوار
به سر بر یکی تاج گوهر نگار
❈۲❈
جهان روشن از تاج رخشان من
جهانی همه زیر فرمان من
ز ناگاه جمشید فرمانروا
نشسته بر اسبی میان هوا
❈۳❈
فرود آمدی اندر آن بزمگاه
سوی تاج من کرد هرگه نگاه
.................................
.................................
❈۴❈
به جایی که باشد شگفت استوار
نباید که بد یابد از روزگار
مرا گویدم کز پَسَم برنشین
نشستیم و برخاست اسب از زمین
❈۵❈
نشستن همان است و رفتن همان
به پرواز برشد سوی آسمان
من از روی گیتی شدم ناپدید
از این خواب گویی چه خواهد رسید
❈۶❈
فروماند از آن خواب دستورِ شاه
همی کرد در پشت پایش نگاه
بدو آتبین گفت کای نیکمرد
تو را رنجه خوابم ز بهر چه کرد
❈۷❈
من آن آگهی آنگهی یافتم
که بر کار فرزند بشتافتم
گزارش همی خواهم از تو نه غم
بگوی آنچه دانی نه بیش و نه کم
❈۸❈
بدو گفت دستور کای شهریار
دل خویش از این کار غمگین مدار
که کس را بدین گیتی امّید نیست
سرای درنگی و جاوید نیست
❈۹❈
هر آن کس که آمد در این تیره جای
ببایدش رفتن به دیگر سرای
نماند سرانجام گیتی بجای
چه کهتر چه سالار کشور خدای
❈۱۰❈
تو ای شاه اگر باغ دیدی به خواب
جهان است با این همه رنج و تاب
به باغیش ماننده کرده ست مرد
در او گاه شادی بود، گاه درد
❈۱۱❈
جهاندار جمشید کز آسمان
درآمد بر اسبی چو باد دمان
چو تاج از سرشاه برداشت شاد
یکی جام می بر سرش برنهاد
❈۱۲❈
فریدون بود تاجت ای شهریار
همی جام می دانش بیشمار
همه دانش خویش جمشید شاه
بدین نامور داد با تخت و گاه
❈۱۳❈
چو بنشست بر تخت جمشید شاه
رساندش ز یزدان بدان بارگاه
چو فرمود این تاج را ای پسر
نکوتر بنه جایگاهی دگر
❈۱۴❈
تو را ساز این کرد باید کنون
کز این بیشه او را فرستی برون
به جایی فرستیش سخت استوار
که ایمن شوی از بد روزگار
❈۱۵❈
سزد شاه کاندر خرد بنگرد
مراین نامور را به جایی برد
که باشد یکی نامور مرزبان
خردمند و روشندل و مهربان
❈۱۶❈
چو پردخت ما را دل از کار او
چنان دان که یزدان بود یار او
از آسیب ضحاک ما را چه باک
همه بازگشتن بود زیر خاک
❈۱۷❈
نه مرده بود بی گمان کدخدای
چو فرزند شایسته ماند بجای
پراندیشه شد ز آن دلِ آتبین
بدانست کآن خواب هست این چنین
❈۱۸❈
ز بهر فریدون پراندیشه گشت
همی گاه و بیگاه در بیشه گشت
کامنت ها