ایرانشان:گرانمایه دستور با رهنمون ز بیشه روان گشت و آمد برون
❈۱❈
گرانمایه دستور با رهنمون
ز بیشه روان گشت و آمد برون
به کوه دماوند کردند روی
نهانی به راهی دگر پوی پوی
❈۲❈
مر آن کوه و آن دز در آن روزگار
زبویان همی کردش آموزگار
مغان داشتندی همه دامغان
زبویان همه خواندندش مغان
❈۳❈
جهاندار جمشید نو کرده بود
سرش سوی گردون برآورده بود
بدان گه که طهمورث دیوبند
شد اندر جهان شهریار بلند
❈۴❈
برادرش جمشید از آن کوهسار
برآورده بر چرخ از آن سان حصار
سوی گاو و ماهی فرو برده چاه
ز گوگرد ببریده یک لخت راه
❈۵❈
همه ساله آن قلعه آباد بود
فراوان زن و مرد از آن شاد بود
چنین تا به هنگام کاوس کی
که افراسیاب اندر آمد به ری
❈۶❈
چو کاوس با آسمان رزم کرد
در ایوان او دشمنش بزم کرد
نشست از بر تختش افراسیاب
که هرگز نیارست دیدن به خواب
❈۷❈
مباش از بنه تا توان چون پلنگ
همه ساله با کردگارت به جنگ
ز وی شاه توران همی چاره کرد
بسی مار در مردم آواره کرد
❈۸❈
به صد چاره بگشاد کوه و حصار
برآورد از چاه آتش دمار
به گوگردِ شاه اندر آتش فگند
زبانه کشید او به چرخ بلند
❈۹❈
کس آباد دیگر ندید آن حصار
کنام پلنگان شد آن کوهسار
بدان رهنمون گفت کای هوشیار
یکی پیشتر شو تو سوی حصار
❈۱۰❈
بدان نامدار آگهی دِه زمن
درودش دِه از شاه و از انجمن
ز هامون سوی شد آن رهنمون
همه داستان باز گفت او که چون
❈۱۱❈
مرا گفت مردان ضحاک شاه
گرفتند از آن تا کنندم تباه
یکی نامداری ز بیشه بتاخت
ببخشود و شمشیر کین برفراخت
❈۱۲❈
جدا کرد سر هردوان را ز تن
رهانیدم آن شیر شمشیر زن
فرستاد با من کنون مهتری
که با تو سخن گوید از هر دری
❈۱۳❈
بیامد چو آگه شد از کار تو
ببیند یکی روی و کردار تو
سر راستان سلکت نیکدل
چو شد شاد زآن گفته ی غم گسل
❈۱۴❈
فرستاد با او تنی چند پیش
ز مردان نزدیک و خویشان خویش
بخوبی برآورد و بنواختش
یکی جای پرمایه تر ساختش
❈۱۵❈
چو گردون نهان کرد رخشنده تیغ
بپیوست با تیغ در تیره میغ
بخفت و برآسود از بامداد
برآمد به نزدیک او کامداد
❈۱۶❈
به سلکت بر او آفرین کرد و گفت
که با راستان مردمی باد جفت
درخت وفا را تو آراستی
وز آن مردی و مردمی خواستی
❈۱۷❈
ز پاکی و نیکیش دادی تو آب
جوانمردی و راستیش، آفتاب
کنون گاه آن شد که بار آورد
امید وفا در کنار آورد
❈۱۸❈
سرشاخ او چون شود سرفراز
بود بارش آسانی و برگ، ناز
ز بن برکند بیخ جادو و دیو
بجای آورد راه گیهان خدیو
❈۱۹❈
ز گفتار او سلکت آمد بجوش
بدو گفت کای مرد پاکیزه هوش
امیدم چنان است کز روزگار
درخت وفا بر من آید ببار
❈۲۰❈
ببینم به چشم آنچه دارم به دل
روانم نباشد ز یزدان خجل
کنون گر تو پیدا کنی راز خویش
بیابی چو من نیز دمساز خویش
❈۲۱❈
جهانجوی دستور بگشاد راز
بدو گفت کای مهتر سرفراز
از ایران رسیدیم با یک گروه
گهی سوی بیشه گهی سوی کوه
❈۲۲❈
ز بیم بداندیش ضحاک شوم
نیاریم بودن در آباد بوم
چنان دان که ما را یکی مهتر است
که گردون ورا بس ورا چاکرست
❈۲۳❈
مرا او فرستاد نزدیک تو
که روشن کنم راه تاریک تو
به دانش یکی برگرایم تو را
به رادی و خوی آزمایم تو را
❈۲۴❈
ببینم که نزدیک تو زینهار
نهادن توان ای یل نامدار
اگر یابم اندر تو این چند چیز
ز دستورت آگاه گردم بنیز
❈۲۵❈
اگر پاسخ نامه یابم درست
چنان دان که کار تو بر کام توست
یکی زینهار است نزدیک ما
پراندیشه و رای باریک ما
❈۲۶❈
جهان را در آن زینهار است راز
همه شادکامی و کام است و ناز
سرِ سروران است و پشتِ گوان
امید بزرگان، گزند بدان
❈۲۷❈
مر او را سپارد به تو زینهار
سرِ راستان خسرو روزگار
کامنت ها