ایرانشان:کنون بازگردم به گفتار کوش که هوش آید از پیل دندان به جوش
❈۱❈
کنون بازگردم به گفتار کوش
که هوش آید از پیل دندان به جوش
جهاندیده گوید که چون آتبین
برفت از بسیلا به ایران زمین
❈۲❈
نه کوش آگهی داشت نه آن سپاه
که او داشتی راه دریا نگاه
چنین بود و این سال ده بر گذشت
ز چین یک تن اندر بسیلا نگشت
❈۳❈
بدانست طیهور کز چین سپاه
به دریا نشسته ست و بگرفته راه
یکی زورق آراست با مرد چند
همان گه شتابان به دریا فگند
❈۴❈
بدو گفت تا مرز دریای چین
مر آن بیکرانه سپه را ببین
اگر هم به دریا کنارند نوز
بگویید کاینک برآمد تموز
❈۵❈
شما گر ز بهر حصار اندرید
همانا به رنج دراز اندرید
زیان نیست ما را ز کار شما
جز از رفتن روزگار شما
❈۶❈
گر از بهر ایرانیان است کین
ز دریا گذر کرد و رفت آتبین
فرسته به دریا برآمد چو باد
همی داشت گفتار طیهور یاد
❈۷❈
چو زورق به نزدیک خشکی رسید
سپهدار چین آن یلان را بدید
بفرمود تا برکشیدند صف
گرفتند شمشیر و نیزه به کف
❈۸❈
ز زورق خروشید مرد دلیر
که شد بر شما کار دشوار و دیر
همی شاه طیهور گوید حصار
ز بهر که دارید دریا کنار
❈۹❈
همانا شما را ز ما رنگ نیست
ز دریا گذر هست و بر سنگ نیست
گر از بهر شاه آتبین است جنگ
نکرد او به شهر بسیلا درنگ
❈۱۰❈
فزون است ده سال تا او برفت
ز راه کُه قاف بگذشت تفت
کسانی که رفتند با او چو باد
به ما بازگشتند پیروز و شاد
❈۱۱❈
ز دریا برون رفت و شد بی گزند
شما چند باشید ایدر به بند
مر ایرانیان را یکی یار بود
چو ایشان برفتند، بیمار بود
❈۱۲❈
به زورق درون بود با رنج و درد
به سالار زورق چنین گفت مرد
که پیش تو ایدر نخواهم نشست
شوم گر زمن بازدارید دست
❈۱۳❈
چو رفتم، به چاره سپه را ز راه
برانگیزم از بهر طیهور شاه
بخندید سالار و کرد آفرین
بدو گفت رو گر توانی چنین
❈۱۴❈
به دریا در افتاد نالنده مرد
سوی خشکی و لشکر آهنگ کرد
مر او را گرفتند و بر شد خروش
چه مردی؟ بدو گفت سالارِ کوش
❈۱۵❈
چنین داد پاسخ که ایرانیم
به مژده ز شاه نو ارزانیم
یکی راز دارم ز ایران سپاه
به گیتی نگویم به کس جز به شاه
❈۱۶❈
چو بشنید سالار کوش این سخن
گزین کرد ده مرد از این انجمن
مر آن کم خرد را به ایشان سپرد
شتابان برفتند و او را ببرد
❈۱۷❈
چو شد پیش کوش آن بلاجوی مرد
بر او آفرینی خوش آغاز کرد
از ایشان بپرسید کاین مرد کیست؟
چنین نغز گفتارش از بهر چیست؟
❈۱۸❈
سوارانش گفتند کای شهریار
به دریا برآمد به دریا کنار
مرا پیش خسرو فرستید، گفت
که با او یکی راز دارم نهفت
❈۱۹❈
بپرسید از او کوش کاین راز چیست؟
بگو تا بدانم که این کار چیست؟
چنین گفت کای شاه پیروزگر
ز یاران شاه آتبینم شمر
❈۲۰❈
بدان کاو ز دریای بی بن گذشت
به نزدیک قاف و بر آمد به دشت
یکی دختری برد با خویشتن
که خیره شده ست اندر او مرد و زن
❈۲۱❈
ز پوشده رویان طیهور شاه
یکی دختری خواست مانند ماه
جهان آفرین تا جهان آفرید
به بالا و دیدار او کس ندید
❈۲۲❈
همی خواستم من بدان روزگار
که آگاهی آرم برِ شهریار
ولیکن به دریا نبودم گذر
که آیم برِ شاه پیروزگر
❈۲۳❈
چو از آتبین آگهی یافت کوش
ز رویش بشد رنگ وز مغز هوش
برآشفت و گفت این شگفتی ببین
که پیشم همی آید از آتبین
❈۲۴❈
بکوشم همی با سپه سال و ماه
یکی مرد را کرد نتوان تباه
ندانم که ما را چه خواهد رسید؟
وز او دردسر چند خواهم کشید؟
❈۲۵❈
از اندوه کاو را رسانید مرد
بزد تیغ وز تن سرش دور کرد
زبان را چه گوید همه روزه سر
که زنهار با خویش و با من مخور
❈۲۶❈
بیندیش گفتار و رازش بجوی
چو دانی که دارد زیانت مگوی
کامنت ها